نام کتاب: مسخ
پدر افتان و خیزان به طرف صندلی راحتی رفت و مثل توده سنگینی در آن افتاد. به نظر می آمد که برای چرت شبانه دراز کشیده، ولی به طرزی که سرش را با حرکات بلند، مثل فنری که شکسته باشد، تکان می داد به خوبی دیده می شد که به چیز دیگری ورای خواب فکر می کند. گره گوار تمام این مدت را بی حرکت در محلی که اجاره نشینان او را دیده بودند، مانده بود. از ناامیدیی که در اثر به هم خوردن نقشه اش به او عارض شده بود و شاید نیز به علت روزه های طویلی که گرفته بود، خود را کاملا مفلوج حس می کرد. می ترسید که بالاخره تمام خانه روی سر او خراب شود و درست وقوع این بلیه را در دقیقه آینده تصور می کرد و چشم به راه بود. همچنین ویلون هم که تا آن وقت روی زانوی مادرش بود، با صدای جان گدازی از بین انگشت های لرزانش به زمین خورد در او تولید وحشت نکرد.
خواهر به عنوان تمهید مقدمه دستش را روی میز کوبید و اظهار داشت: «پدر و مادر عزیزم، این وضع نمی تواند ادامه پیدا کند. اگر شما ملتفت نمی شوید من آن را حس می کنم. نمی خواهم نام برادرم را به موجود عجیبی که این جاست نسبت بدهم، پس صاف و پوست کنده می گویم: باید به وسیله ای این را از سرمان باز بکنیم. ما آنچه از لحاظ بشر دوستی از دستمان بر می آمد برای پرستاری او تحمل کرده ایم. تصور می‌کنم که هیچ کس نخواهد توانست کوچک ترین ملامتی به ما بکند.»
پدر گفت: «کاملا حق داد. ولی مادر که نفسش بالا نمی آمد، سرفه خفیفی در دستش کرد و چشم هایش خیره شد.»
خواهر به طرف او رفت، برای اینکه پیشانی اش را نگه دارد. پدر که اظهارات گرت نقشه او را تأیید کرده بود، روی صندلی راحتی قد برافراشت و بین بشقاب ها، که بعد از شام اجاره نشینان هنوز جمع نشده بود، با کلاه رسمی خود روی میز بازی می کرد و فاصله به فاصله نگاهش را بی حرکت به گره گوار می دوخت.
خواهر تکرار کرد: «باید او را از سر خودمان باز بکنیم» به پدرش خطاب می کرد؛ چون مادر که از زور سرفه تکان می خورد چیزی نمی شنید بالاخره شما را به زودی در گور خواهد کرد. از طرف دیگر، ما که تمام روز مشغولیم، در موقع ورود به خانه نمی توانیم این عذاب دایمی را داشته باشیم برای من که طاقت فرساست.» و گریه پر زوری به او دست داد. به قدری گریه اش شدید بود که اشک هایش روی صورتش می چکید و او خود به خود آنها را پاک می کرد.
پدر با لحن ترحم آمیزی، جواب داد: اما دختر کوچکم چه بایدمان کرد؟ به طرز شگفت آوری مطالب دختر را به خوبی درک می کرد.
خواهر برای اینکه تردید خود را نشان بدهد که در هنگام گریه این تردید جانشین اطمینانی شده بود که قبلا از خود بروز داده بود به بالا انداختن شانه اکتفا کرد.

صفحه 34 از 39