نام کتاب: مسخ
واهمه داشته باشد، این مطلب را جلو همه اقرار می کرد. موعدش دیرتر از عید نوئل گذشته نبود. _آیا نوئل گذشته بود؟_ کاش بدبختی به این زودی روی نمی داد! خواهر از این توضیح متأثر می شد. حتما به گریه می افتاد و گره گوار از روی شانه اش بالا می رفت و روی گردنش را می بوسید. این کار آسان بود؛ زیرا خواهر نه یقه داشت و نه روبان از وقتی که به مغازه می رفت، همیشه لباس سینه باز می پوشید.
آقایی که در میان نشسته بود، با انگشت سبابه گره گوار را که آهسته جلو می آمد، نشان داد و فریاد زد: «آقای سامسا!» ویلون خفه شد. آقای وسطی با لبخندی سرش را تکان داد و به طرف رفقایش برگشت و نگاه ها را متوجه پسر نمود. پدر لازم دانست، ابتدا کرایه نشین هایش را خاطر جمع بکند تا پسرش را از اتاق براند. گرچه آقایان از منظره گره گوار مضطرب نشدند و نیز به نظر آمد که گره گور از ویلون بیشتر باعث تفریح آنها را فراهم آورده است. پدر بازوها را به شکل صلیب به هم پیوست و به طرف آن سه دوید و سعی کرد آنها را به اتاق خودشان برگرداند و با تنه اش جلو منظره گره گوار را گرفت. آنها جدا خشمناک شدند؛ اما معلوم نبود به علت حرکت پدر بود و یا به جهت همسایه ای که بدون اطلاع قبلی به آنها تحمیل کرده بودند و حالا ناگهان از وجودش آگاه شدند. آنها هم بازوهای خود را بلند کردند و توضیحاتی خواستند. به حالت عصبانی، چندین بار، ریش خود را کشیدند و به طرف در اتاقشان عقب رفتند. در این بین، تشویش خواهر از قطع، نابهنگام موسیقی اش برطرف شد با ویلون و آرشه که به دستش آویزان بود لحظه ای کاملا بی تکلیف ماند؛ به نت موسیقی می نگریست؛ مثل اینکه هنوز مشغول نواختن است - ناگهان به خود آمد، آلت موسیقی را در بغل مادرش گذاشت، که در روی صندلی خودش به حالت تنگ نفس مانده بود، و به اتاق مجاور پرید که اجاره نشین ها با سرعت بیش از پیش در تحت فشار آقای سامسا به آن نزدیک می شدند. زیر دست های کار کشته گرت بالش ها و لحاف ها به هوا می پرید و سپس با نظم خوبی روی تخت ها می افتاد. سه نفر آقا هنوز به اتاقشان کاملا نرسیده بودند که رختخواب آنها حاضر شده بود و گرت نزد آنها خارج می شد. اما بدخلقی عجیبی گریبان گیر پدر شد که ظاهرا احترامی را که در خور اجاره نشین هایش بود فراموش کرده بود آنها را زور می داد و تا در اتاقشان عقب می زد. آنجا آقایی که در وسط بود، ناگهان او را نگه داشت. پاهایش را با صدای برق آسایی به زمین کوبید. دستش را بلند کرد و زن ها را با نگاه جستجو نمود و گفت: «به سبب وضع متعفنی که در این خانه حکمفرماست و باعث رسوایی این چهار دیوار می شود _به اینجا که رسید تصمیم ناگهانی گرفت و به زمین تف کرد_ مرخصی فوری خودم را به شما ابلاغ می کنم. طبیعت برای مدتی که پیش شما بوده ام، یک شاهی نخواهم پرداخت و شاید جبران خسارت هم تقاضا بکنم. باور کنید که این مطلبی است که درباره اش تصمیم خواهم گرفت.» بعد ساکت شد و در فضای تهی نگاه کرد؛ مثل اینکه منتظر چیزی بود. در حقیقت، دو رفیقش نیز شروع به صحبت کردند: «ما هم به شما مرخصی فوری خود را ابلاغ می کنیم.» آقایی که آن میان بود. بی درنگ، دستک در را گرفت و بیرون رفت و در را به هم زد.

صفحه 33 از 39