نام کتاب: مسخ
از غذاها بخار غلیظی متصاعد می شد. وقتی که غذا را جلو آنها گذاشتند، اجاره نشین ها روی غذا خم شدند؛ برای اینکه قبلا امتحان کرده باشند و کسی که در میان آنها نشسته بود و به نظر می آمد مقام رسمی داشت، یک تکه گوشت را در ظرف برید؛ ظاهرا، برای این بود که بداند مغز پخت شده و یا باید به آشپزخانه بفرستد. اظهار رضایت کرد و دو زن را که با اضطراب متوجه عملیات او بودند، لبخند خوشحالی زدند.
خانواده در آشپزخانه غذا نمی خورد. مع هذا پدر قبل از آنکه به آنجا برود، آمد به اتاق ناهار سرکشی بکند، کلاه را به دست گرفته، یک بار به همه مهمانان کرنش کرد و میز را دور زد. اجاره نشین ها بلند شدند و با هم از توی ریششان چیزی زمزمه کردند و به محض اینکه تنها ماندند، بدون کلمه ای حرف مشغول خوردن شدند. گره گوار تعجب کرد که بین تمام صداهای روی میز، جرغ جرغ آرواره های آنها که کار می کرد، قطع نمی شد. مانند اینکه می خواستند به او ثابت کنند که برای خوردن، دندان های حقیقی لازم است و شاخک حشرات، هرچند که خوب و قوی باشد، از عهده این کار بر نمی آید. گره گوار، به حال غمناک فکر کرد: «من گرسنه ام؛ اما اشتها برای خوردن این جور چیزها ندارم، چقدر این آقایان چیز می خوردند! در این مدت من فقط باید بمیرم!»
یادش نمی آمد که بعد از آمدن اجاره نشین ها خواهرش ساز زده باشد. ولی در این شب صدای ویلون از توی آشپزخانه در آمد. سه نفر آقا شامشان را صرف کرده بودند. شخصی که میان نشسته بود، روزنامه ای در آورد و هر یک از صفحاتش را به دو نفر دیگر داده بود. حالا هر سه آنها در حالی که روزنامه می خواندند و سیگار می کشیدند روی صندلی یله داده بودند. گوش آنها به صدای ویلون تیز شد، برخاستند و تک پا نزدیک دالان جمع شدند و پهلوی هم ایستادند. با وجود همه احتیاطی که کردند، در آشپزخانه صدای آنها شنیده شد؛ زیرا پدر، بلند گفت: «اگر ویلون مزاحم آقایان است دیگر نمی زنند.» آقای وسطی جواب داد:
برعکس، اگر خانم کوچک مایل باشند که بیایند در اتاق ناهارخوری، پیش ما راحت تر خواهند بود؛ چون وسایل آسایش مهیاتر است. پدر مثل اینکه خودش نوازنده بود، گفت: «البته که این طور است.» آقایان وارد اتاق شدند و انتظار کشیدند. پدر با سه پایه آمد و مادر با نت موسیقی و خواهر هم با ویلون، خواهر، به آرامی قطعات موسیقی را آماده کرد. پدر و مادر که برای اولین مرتبه اتاقشان را اجاره داده بودند، در تواضع و تکریم نسبت به مهمانان زیاده روی می کردند. روی صندلی های خود نمی نشستند، از ترس اینکه مبادا مهمانان برنجند. پدر به در تکیه کرد و یک دستش را بین دکمه های لباس رسمی اش گذاشت. یکی از آقایان به مادر تعارف کرد ولی او جرأت نکرد جایش را عوض بکند و در تمام مدت جلسه در گوشه ای جداگانه نشست.

صفحه 31 از 39