اتاق هم که عصرها می شد به طرز سرسرکی انجام می گرفت. قشرهای کثافت روی دیوار ممتد می شد. توده های کوچک خاک و آشغال در هر گوشه جمع شده بود. ابتدا، موقع ورود خواهرش، گره گوار در کثیف ترین جاها توقف می کرد تا به این وسیله به او سرزنش بدهد. اما ممکن بود هفته ها آنجا بماند، بی آنکه در رفتار گرت تغییری حاصل بشود. او نیز، مانند گره گوار، کثافت را می دید؛ اما فقط تصمیم قطعی داشت که آنها را سر جایش بگذارد.
این موضوع، مانع نمی شد که خواهر با سرسختی بیشتری مراقب تمیز کردن اتاق برادرش که انحصار خود می دانست، نباشد. و دل نازکی او در این مورد، به صورت یک ناخوشی مسری درآمده بود زیرا یک روز که مادر دست به شست و شوی اتاق زد و چندین سطل آب به مصرف رسانید و در نتیجه باعث شرمندگی سخت گره گوار گردید که روی نیم تخت خود بی حرکت و تلخ کام خشکش زده بود ولیکن انتقامش، به زودی، گرفته شد؛ زیرا خواهر همین که عصر به خانه برگشت و متوجه ابتکار شد سخت رنجید. فورا، به طرف اتاق ناهارخوری دوید و گریه زاری سر داد؛ هرچند مادر التماسش می کرد و دست خود را به طرف آسمان بلند می نمود، پدر که نشسته بود از جایش جست. ابتدا، با تعجب عاجزانه شاهد این ماتم شدند و بعد در اثر دستپاچگی، پدر که نعره سر داده بود مادر را به طرف راستش کشید؛ چون تمیز کردن اتاق را به عهده دختر نگذاشته بود و از طرف چپ، به دخترش قدغن کرد که دیگر اتاق را پاک نکند. مادر سعی کرد پدر خشمناک را به اتاق خواب راهنمایی بکند و دختر که هق هق می کرد و با دست های کوچکش مشغول مرتب کردن سفره بود و گره گوار از شدت اوقات تلخی سوت می کشید و می دید کسی به فکر بستن در نیست تا این منظره و جنجال را از او بپوشاند.
برای خواهر بسیار دشوار بود که پس از خستگی کار مغازه، مثل سابق، به دقت به گره گوار رسیدگی بنماید. آیا می توانستند طوری ترتیب بدهند که درباره او کوتاهی نشود و ضمن احتیاجی به مادر هم نداشته باشند؟ یک خدمت کار سرپایی، بیوه پیری، در اختیار آنها بود که استخوان بندی درشتی داشت. او در طی زندگی طویلش از بلیههای سختی نجات یافته بود و نمی شد گفت که حقیقت از گره گوار متنفر است. هرچند کنجکاو نبود، یک مرتبه اتفاق افتاد که در را باز کرد و سر جایش خشک شد؛ دست ها را روی شکمش گذاشت و از منظره جانوری که به هر سو می خرامید، کاملا تعجب کرد که چطور هیچ کس به فکرش نرسیده آن را بیرون بیندازد. از این روز به بعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمی کرد که از لای در نگاهی به او بکند. ابتدا برای اینکه گره گوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد دوستانه می گفت: «این سنده گر پیر رو بسه» و یا «خرپسونه جون بیا اینجا» در مقابل چنین اظهار ملاطفتی، گره گوار خاموش بود و سر جایش بی حرکت می ماند؛ انگار که کسی به سراغ او نیامده است. گره گوار معتقد بود: عوض اینکه بگذارند این زن جیره خوار تفریح کند و مخل آسایشش بشود، بهتر بود که به او دستور می دادند تا هر روز اتاقش را بروید. یک روز صبح که باران پیش قدم بهار به شدت به شیشه پنجره می خورد، گره گوار به حدی از شیرین
این موضوع، مانع نمی شد که خواهر با سرسختی بیشتری مراقب تمیز کردن اتاق برادرش که انحصار خود می دانست، نباشد. و دل نازکی او در این مورد، به صورت یک ناخوشی مسری درآمده بود زیرا یک روز که مادر دست به شست و شوی اتاق زد و چندین سطل آب به مصرف رسانید و در نتیجه باعث شرمندگی سخت گره گوار گردید که روی نیم تخت خود بی حرکت و تلخ کام خشکش زده بود ولیکن انتقامش، به زودی، گرفته شد؛ زیرا خواهر همین که عصر به خانه برگشت و متوجه ابتکار شد سخت رنجید. فورا، به طرف اتاق ناهارخوری دوید و گریه زاری سر داد؛ هرچند مادر التماسش می کرد و دست خود را به طرف آسمان بلند می نمود، پدر که نشسته بود از جایش جست. ابتدا، با تعجب عاجزانه شاهد این ماتم شدند و بعد در اثر دستپاچگی، پدر که نعره سر داده بود مادر را به طرف راستش کشید؛ چون تمیز کردن اتاق را به عهده دختر نگذاشته بود و از طرف چپ، به دخترش قدغن کرد که دیگر اتاق را پاک نکند. مادر سعی کرد پدر خشمناک را به اتاق خواب راهنمایی بکند و دختر که هق هق می کرد و با دست های کوچکش مشغول مرتب کردن سفره بود و گره گوار از شدت اوقات تلخی سوت می کشید و می دید کسی به فکر بستن در نیست تا این منظره و جنجال را از او بپوشاند.
برای خواهر بسیار دشوار بود که پس از خستگی کار مغازه، مثل سابق، به دقت به گره گوار رسیدگی بنماید. آیا می توانستند طوری ترتیب بدهند که درباره او کوتاهی نشود و ضمن احتیاجی به مادر هم نداشته باشند؟ یک خدمت کار سرپایی، بیوه پیری، در اختیار آنها بود که استخوان بندی درشتی داشت. او در طی زندگی طویلش از بلیههای سختی نجات یافته بود و نمی شد گفت که حقیقت از گره گوار متنفر است. هرچند کنجکاو نبود، یک مرتبه اتفاق افتاد که در را باز کرد و سر جایش خشک شد؛ دست ها را روی شکمش گذاشت و از منظره جانوری که به هر سو می خرامید، کاملا تعجب کرد که چطور هیچ کس به فکرش نرسیده آن را بیرون بیندازد. از این روز به بعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمی کرد که از لای در نگاهی به او بکند. ابتدا برای اینکه گره گوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد دوستانه می گفت: «این سنده گر پیر رو بسه» و یا «خرپسونه جون بیا اینجا» در مقابل چنین اظهار ملاطفتی، گره گوار خاموش بود و سر جایش بی حرکت می ماند؛ انگار که کسی به سراغ او نیامده است. گره گوار معتقد بود: عوض اینکه بگذارند این زن جیره خوار تفریح کند و مخل آسایشش بشود، بهتر بود که به او دستور می دادند تا هر روز اتاقش را بروید. یک روز صبح که باران پیش قدم بهار به شدت به شیشه پنجره می خورد، گره گوار به حدی از شیرین