نام کتاب: مسخ
هایی که تمامی نداشت، به عهده گرفته بود. ناچار شدند جواهرهای خانواده را که سابقا در مجالس پذیرایی و جشن ها باعث سرافرازی مادر و خواهر بود بفروشند. گره گوار در یکی از شب زنده داری های خود شنید که راجع به ارزش آنها مباحثه می‌کردند. ولی موضوع عمده، بخصوص شکایت از کرایه این آپارتمان بود که برای کیسه خانه گران تمام می شد و اشکال سر گره گوار بود؛ نمی دانستند چطور باید حملش کرد؛ زیرا نمی توانستند او را ترک بگویند. هیهات! گره گوار به خوبی می فهمید که ملاحظه او مانع اساسی تغییر منزل نبود، زیرا به خوبی می توانستند او را در صندوق چوبی که هواخور داشته باشد بگذارند و حملش بکنند. نه، مانع اساسی، ناامیدی خانواده اش بود؛ فکر این که بدبختی بی سابقه ای در تاریخ خانوادگی و محیط به آنها روی آورده بود و از جمله بلایی که روزگار ممکن است به درماندگان تحمیل بکند. حالا، هیچ یک را درباره آنها فروگذار نکرده بود. پدر مأمور حمل ناهار کارمندان جزء بانک بود. مادر خودش را می کشت که لباس زیر خارجی ها را بشوید. خواهر، پشت پیش بساطی، سفارش مشتری ها را انجام می داد. بیش از این نمی شد متوقع بود؛ زیرا توانایی آنها اجازه نمی داد. گره گوار بیچاره حس کرد که زخمش سرباز کرده، وقتی که مادر و خواهرش، بعد از آنکه پدر را خوابانیدند، کار خود را ول کردند و صندلی هایشان را به هم نزدیک برده تقریبا پهلوی هم نشستند و مادر در حالی که اتاق گره گوار را نشان می داد، گفت: «گرت، در را ببند!» گره گوار در سایه واقع شده بود. در صورتی که در آن طرف اشک های دو زن به هم آمیخته می شد و یا بدتر با چشم خشک، خیره خیره، به میز نگاه می کردند. گره گوار شب ها و روزها خوابش نمی برد. گاه گاهی به فکر می‌افتاد که مثل سابق، به محض اینکه در باز بشود، کارهای خانواده را به عهده بگیرد، بعد از مدت ها فراموشی، یک روز، رئیس، معاون، مأمورین تجارت خانه، مباشرین جزء، خدمت گزاران را با افکار محدودشان و دو سه تا رفیق که در تجارت خانه های دیگر کار می کردند، همه را به خاطر آورد. یک کلفت مهمان خانه شهرهای اطراف را که یادبود گذرنده و پر خرجی برایش گذاشته بود و یک زن صندوق دار کلاه فروشی را که جدا، ولی خیلی با تانی او را تعقیب می کرد، به یاد آورد. آدم ها از برابرش، در میان ابر، می گذشتند و به طور مبهمی قیافه های خارجی ها و صورت هایی که فراموش کرده بود و با آن همه مخلوط می شد، ولی هیچ کدام از آنها نمی توانست نه به او و نه به خانواده اش کمک بکند. آنها به درد نمی خوردند و خوش وقت بود که از بین رفته بودند. این منظره، میل آن را که در خویشانش علاقه به خرج بدهد، سلب کرد. برعکس، فکر شورش در او تولید شد؛ زیرا به زخمش رسیدگی نمی کردند و هر چند روزی که بتواند اشتهای او را تهییج بنماید نمی شد تصور کرد، او مایل بود به محل اغذیه سرکشی کند و خوراک هایی را که طبیعتا باب دندانش بود گرچه اشتها نداشت. از نظر بگذراند. حالا خواهرش دقت نمی کرد که چه چیز به دهنش مزه می کند. روزی دو بار صبح و بعد از ظهر، پیش از اینکه به مغازه برود، مثل باد وارد می شد و با پاهایش یک تکه از هر چیز به دست می آورد از لای در، در جلو او می سرانید و شب، بی آنکه اعتنایی بکند که آیا این خوراک تصدق سری را صرف کرده یا نه، پس مانده را با تک جارو بر می داشت، حالا پاک کردن

صفحه 28 از 39