هم نصیحت می کردند. مادر زیر روشنایی خمیده بود و پارچه های کتانی برای مغازه لباس زیر فروشی می دوخت و خواهر که به عنوان فروشنده در محلی استخدام شده بود، تندنویسی و یا فرانسه مطالعه می کرد؛ به امید اینکه بعدها وضع خود را بهتر کند. گاهی پدر از خواب می پرید، مثل اینکه نمی دانست خواب بوده، به مادر میگفت: «امروز چقدر چیز می دوزی!» بعد به خواب می رفت، در صورتی که مادر و خواهر لبخند خسته ای با هم رد و بدل می کردند.
پدر، با لجاجت بوالهوسانه، از کندن لباس رسمی پرهیز می کرد. لباده خانگی او، مانند چیز بی مصرف، به رخت آویز بود. حتی در داخل منزل، با لباس متحدالشکل چرت میزد؛ مثل اینکه می خواست برای اجرای فرمان مافوق، همیشه آماده باشد و حتی در خانه به نظر می آمد که گوش به زنگ فرمان رئیس است. از این قرار، لباس رسمی _که وقتی به او داده بودند نو نبود_ با وجود دقت این دو زن هر روز از جلایش می کاست و گره گوار اغلب شب هایش را به تماشای این لباس، که پر از لک بود و دکمه های برق انداخته اش همیشه می درخشید و زیر آن مرد مسن در سکوت و ناراحتی میخوابید، می گذرانید.
ساعت دیواری که زنگ ده را می زد، مادر سعی می کرد که با صدای خفه ای پدر را بیدار کند و او را اجبارا به رختخواب ببرد و می گفت که خواب در حالت نشسته سر جمع خواب نیست و برای اینکه سر ساعت شش پی خدمت برود، باید به طور معمول استراحت بنماید. ولی از زمانی که دستورهای اکید از طرف بانک به او می دادند، سرسختی نشان می داد و لجاجت می کرد که سر میز بماند. هرچند مرتب به خواب می رفت و خیلی دشوار بود که صندلی راحتی را مبدل به تختخواب بکنند. مادر و خواهر بیهوده او را وادار می کردند و اندرزهای پیاپی می دادند، ولی او ربع ساعت هایی را در آنجا می گذرانید و سرش را آهسته تکان می داد؛ چشم هایش بسته بود و نمی خواست بلند بشود. مادر آستین او را می کشید و در گوشش چیزهای خوشایند می گفت. خواهر، تکالیف خود را کنار می گذاشت؛ برای اینکه به او کمک بکند. ولی همه این کارها بی نتیجه بود. فقط در صندلی راحتی، قدری بیشتر، فرو می رفت و بایستی زن ها زیر بازویش را بگیرند تا مژه هایش باز بشوند. آن وقت آنها را یکی یکی نگاه می کرد و معمولا می گفت: «این هم زندگیست! مثلا این آسایش سر پیری من است؟» بعد، تکیه به دو زن می کرد و به زحمت بلند می شد؛ مثل اینکه برای خودش هم بار سنگینی بود و تا دم در، زن و دخترش، او را می بردند. بعد به آنها اشاره می کرد که بروند و باقی راه را به تنهایی می پیمود، در صورتی که مادر و خواهر، دستپاچه، یکی قلم و دیگری سوزنش را زمین می گذاشت و دنبال او دویدند که باز هم کمکش بکنند.
در این خانواده، که اعضای آن از کار و خستگی در مانده بودند به جز در موارد ضروری، کی فرصت داشت که به فکر گره گوار باشد؟ بودجه منزل را کم کم تقلیل دادند و بالاخره کلفت را جواب کردند. یک زن تنومند سرپایی با استخوان بندی درشت و موهای سفید که دور سرش موج می زد، از این به بعد، جانشین شد که صبح و عصر کارهای سنگین را بکند. حال، باقی کارها را مادر با وجود وصله زدن به جوراب
پدر، با لجاجت بوالهوسانه، از کندن لباس رسمی پرهیز می کرد. لباده خانگی او، مانند چیز بی مصرف، به رخت آویز بود. حتی در داخل منزل، با لباس متحدالشکل چرت میزد؛ مثل اینکه می خواست برای اجرای فرمان مافوق، همیشه آماده باشد و حتی در خانه به نظر می آمد که گوش به زنگ فرمان رئیس است. از این قرار، لباس رسمی _که وقتی به او داده بودند نو نبود_ با وجود دقت این دو زن هر روز از جلایش می کاست و گره گوار اغلب شب هایش را به تماشای این لباس، که پر از لک بود و دکمه های برق انداخته اش همیشه می درخشید و زیر آن مرد مسن در سکوت و ناراحتی میخوابید، می گذرانید.
ساعت دیواری که زنگ ده را می زد، مادر سعی می کرد که با صدای خفه ای پدر را بیدار کند و او را اجبارا به رختخواب ببرد و می گفت که خواب در حالت نشسته سر جمع خواب نیست و برای اینکه سر ساعت شش پی خدمت برود، باید به طور معمول استراحت بنماید. ولی از زمانی که دستورهای اکید از طرف بانک به او می دادند، سرسختی نشان می داد و لجاجت می کرد که سر میز بماند. هرچند مرتب به خواب می رفت و خیلی دشوار بود که صندلی راحتی را مبدل به تختخواب بکنند. مادر و خواهر بیهوده او را وادار می کردند و اندرزهای پیاپی می دادند، ولی او ربع ساعت هایی را در آنجا می گذرانید و سرش را آهسته تکان می داد؛ چشم هایش بسته بود و نمی خواست بلند بشود. مادر آستین او را می کشید و در گوشش چیزهای خوشایند می گفت. خواهر، تکالیف خود را کنار می گذاشت؛ برای اینکه به او کمک بکند. ولی همه این کارها بی نتیجه بود. فقط در صندلی راحتی، قدری بیشتر، فرو می رفت و بایستی زن ها زیر بازویش را بگیرند تا مژه هایش باز بشوند. آن وقت آنها را یکی یکی نگاه می کرد و معمولا می گفت: «این هم زندگیست! مثلا این آسایش سر پیری من است؟» بعد، تکیه به دو زن می کرد و به زحمت بلند می شد؛ مثل اینکه برای خودش هم بار سنگینی بود و تا دم در، زن و دخترش، او را می بردند. بعد به آنها اشاره می کرد که بروند و باقی راه را به تنهایی می پیمود، در صورتی که مادر و خواهر، دستپاچه، یکی قلم و دیگری سوزنش را زمین می گذاشت و دنبال او دویدند که باز هم کمکش بکنند.
در این خانواده، که اعضای آن از کار و خستگی در مانده بودند به جز در موارد ضروری، کی فرصت داشت که به فکر گره گوار باشد؟ بودجه منزل را کم کم تقلیل دادند و بالاخره کلفت را جواب کردند. یک زن تنومند سرپایی با استخوان بندی درشت و موهای سفید که دور سرش موج می زد، از این به بعد، جانشین شد که صبح و عصر کارهای سنگین را بکند. حال، باقی کارها را مادر با وجود وصله زدن به جوراب