نام کتاب: مسخ
های برفی، روی زمین می غلتیدند و به هم می خوردند. یک سیب که به آرامی پرتاب شده بود، روی پشت گره گوار لغزید. بی آنکه صدمه برساند. ولی سیب بعدی تماما در پشتش فرو رفت. خواست دورتر برود تا شاید به وسیله این حرکت از درد شدیدی که به او عارض شده بود، بکاهد؛ ولی حس کرد که سر جایش میخکوب شده و خمیازه ای کشید، بی آنکه بداند که چه می کند. در آخرین نگاهی که انداخت، دید در اتاقش ناگهان باز شد؛ خواهرش فریاد می زد و مادر به تعجیل دنبال او می آمد. دختر جوان بدون سینه بند بود، زیرا لباسش را کنده بود؛ برای اینکه موقع بی هوشی تنفس مصنوعی به مادر بدهد. مادرش حالا هم که به طرف پدر می دوید، دامن لباسش به زمین کشیده می شد و خرده خرده توی پاهایش می پیچید. به طرف شوهرش پرش کرد، او را در آغوش کشید و به خودش چسبانید. دست هایش را، به شکل صلیب، روی گردن شوهر گذاشت و از او خواهش می کرد که به جان بچه شان سوء قصدی نکند. گره گوار دیگر چیزی نمی دید.
سیبی را که هیچ کس جرأت نکرد از پشت گره گوار در بیاورد در گوشت تنش به منزله یادبود محسوسی از آن پیشامد باقی ماند و زخم خطرناکی که بیش از یک ماه می گذشت که گره گوار برداشته بود، به نظر آمد که بالاخره به پدر فهماند که پسرش، با وجود تغییر شکل غمناک و تنفر آمیزش، یکی از اعضای خانواده بوده و نمی بایستی با او مانند یک دشمن معامله بکند. برعکس، وظیفه چنین تقاضا می کرد که جلو تنفر خود را بگیرد و گره گوار را متحمل بشود، فقط او را تحمل بکند.
زخمی که برداشته بود، به طور حتمی و علاج ناپذیری از چالاکی او کاست. فقط برای پیمودن اتاقش، مثل یک نفر معیوب، زمان طویلی را لازم داشت، اما راجع به گردش های روی دیوار می بایستی که فاتحه اش را بخواند. ولی از طرف دیگر، به عقیده او این وخامت حالش جبران می شد، به این معنی که حالا هر شب در اتاق ناهارخوری باز می گذاشتند. انتظار این پیشامد را دو ساعت می کشید و در سایه اتاقش کز می‌کرد؛ به طوری که برای کسانی که مشغول صرف غذا بودند، نامرئی بود اما او می توانست همه خانواده را، جلو روشنایی لامپ ها جمع شده بودند، ببیند و با اجازه همه حق داشت گفت و گوی آنها را بشنود و این خیلی بهتر از سابق بود.
به طور یقین، حالا موضوع صحبت به گرمی قدیم نبود؛ زیرا پیش تر وقتی که می‌خواست در تختخواب نمناک یکی از اتاق های کوچک مهمان خانه بلغزد با تأسف به یاد آن می افتاد. اغلب، حتی بعد از غذا هم چیز زیادی نمی گفتند. پدر به زودی روی صندلی راحتی چرت می زد. مادر و دختر، در خاموشی به

صفحه 26 از 39