نام کتاب: مسخ
سابق به مسافرت می رفت او خسته در رختخواب قایم می شد؟ و در هنگام مراجعت او را با لباس خانگی در یک راحتی _که نمی توانست از روی آن بلند بشود_ پذیرایی می کرد؟ یعنی اکتفا می نمود که بازوهایش را به سوی آسمان بلند بکند و اظهار شادی بنماید. این پیرمرد که در گردش های نادر خانوادگی، یعنی دو سه یکشنبه در سال و روز جشن های بزرگ، بین گره گوار و مادر که آهسته راه می رفتند خودش را به زمین می کشید؟ این مرد که خودش را در لباده کهنه ای می پیچید، با احتیاط عصا می زد؛ برای اینکه جلو برود و مجبور بود برای اینکه حرف بزند، هر سه قدمی بایستد و همراهان خود را به یاد بیاورد؟ از آن به بعد چطور قدر برافراشته بود! لباس متحدالشکل آبی بدون یک چین با دگمه های طلایی به بر داشت؛ مثل لباس اعضای بانک، بالای یخه بلند او غبغبش با خط های محکمی بزرگ شده بود؛ زیرا ابروهای پرپشت، نگاه سرزنده چشم های سیاهش به حالت جوانی خیره می شد، موهای سفیدش که معمولا ژولیده بود شانه کرده و عقب زده و براق بود. ابتدا، کلاهش را که نشان طلایی یکی از بنگاه های مالی مزین بود، برداشت و دایره وار دور اتاق گردانید و روی نیم تخت انداخت؛ بعد دست ها را در جیب شلوارش کرد؛ پشت لباس متحدالشکل عقب رفت و به حالت تهدید کننده به طرف گره‌گوار آمد. شاید خودش نمی دانست که چه می خواهد بکند. به هر حال پاهایش را خیلی بالا می گرفت و گره گوار از هیکل نخراشیده تخت کفش هایش به حیرت افتاد. از ماندن سر جایش احتراز کرد. چون از روز اول تغییر شکل پی برده بود که پدر معتقد است: خشونت شدید، یگانه طرز رفتار پسندیده نسبت به اوست. لذا، شروع به پس رفتن کرد و هر وقت که پدرش مکث می کرد، او هم می ایستاد و فورا به کوچکترین حرکت مخاصم راه می‌افتاد. این روش ثابت شد که بدون نتیجه قطعی، چندین بار دور اتاق گردش کردند. عملیات، جنبه تعاقب را هم نداشت؛ زیرا آهنگ حرکات بسیار دقیق بود. از این قرار گره گوار موقتا روی زمین ماند. بخصوص، می ترسید که هرگاه پدرش او را ببیند که از دیوار یا سقف بالا می رود؛ دسیسه را به منزله شرارت زیرکانه ای تلقی بکند. مع هذا، به زودی اقرار نماید که با این وضع، مدت زیادی نمی تواند مقاومت بکند. در مدت کمی که پدرش یک قدم بر می داشت، گره گوار همان مدت را باید صرف یک رشته ورزش هایی بکند و بعد هم چون ریه هایش قوی نبود به نفس افتاده بود، افتان و خیزان خودش را می کشید و برای یگانه پرش فرجامین قوایش را جمع می کرد. به دشواری می توانست که چشمش را باز کند و آن قدر گیج شده بود که نجات خود را در دویدن می دانست، در صورتی که دیوارها در مقابلش بود _بله دیوارهای اتاق ناهارخوری با اثاثیه ای که رویش به دقت کنده کاری شده بود و ریشه و منگوله به آن آویخته بود، ولی دیوارها، مع هذا دیوارها_ ناگهان یالله! چیزی پهلوی او پرید؛ زمین خورد و غلتید و کمی دورتر ایستاد. این سیبی بود که سرسرکی انداخته بودند. به زودی، یکی دیگر دنبالش آمد؛ گره گوار از وحشت سر جایش خشک شد و ماند. حرکت او بیهوده بود؛ زیرا پدرش تصمیم داشت او را بمباران بکند. ظرف میوه را از توی گنجه خالی کرده بود و جیب هایش پر از گلوله بود، حالا یکی بعد از دیگری و آنکه هنوز نشان بگیرد، پرت می کرد. این گلوله های کوچک، مثل گوی

صفحه 25 از 39