بلند کرده، نگاه زهر آلودی به گره گوار انداخت و گفت: «اوه گره گوار!» این اولین کلمه ای بود که پس از تغییر شکل، به او خطاب کرد. سپس، دوید از اتاق ناهار خوری نمک بیاورد تا مادر را به هوش بیاورد. گرهگوار تصمیم گرفت که کمکش بکند _این کار مانع نمی شد که در موقع لزوم از تصویر دفاع بنماید_ افسوس! سخت به شیشه چسبیده بود و می بایستی کوشش دشواری بکند تا از آن کنده بشود. بعد دوید در اتاق ناهارخوری؛ مثل اینکه می توانست نصیحت موثری به خواهرش بکند؛ اما فقط راضی شد در مدتی که او شیشه ها را به هم می زند، به آرامی پشت سرش بایستد. زمانی که گرت برگشت، وحشت غریبی به او دست داد یک شیشه افتاد و روی زمین شکست؛ خرده های آن، صورت گره گوار را خراشید و دوای تندی به پاهایش شتک زد. گرت هم بی آنکه تأمل بکند، با تمام شیشه هایی که می توانست بردارد شتاب زده به طرف مادرش رفت و با ضربت پا در را بست. به این وسیله، گره گوار از مادرش که در اثر خطای او شاید رو به مرگ بود- جدا ماند و به فکر این که مبادا باعث بشود خواهرش که وظیفه او ماندن پهلوی ناخوش بود بیرون برود، نخواست در را باز کند پس، کار دیگری از او ساخته نبود، مگر اینکه انتظار بکشد و در حالی که پریشان و شرمگین بود، شروع به جولان روی دیوارها و اثاثیه و سقف کرد. آن قدر گشت زد که همه چیز در اطرافش چرخید و با ناامیدی، میان میز بزرگ افتاد.
لحظه ای گذشت، گره گوار، از خستگی در آنجا دراز کشید و اطرافش را سکوت فرا گرفته بود. این را به فال نیک گرفت ولی ناگهان شنید که زنگ در را زدند. کلفت طبیعتا در آشپزخانه جلو خودش را سنگربندی کرده بود. گرت رفت و در را باز کرد. پدر وارد شد، فورا پرسید: «چه شده است؟» بی شک، از حالت شوریده گرت بو برد. دختر جوان با صدای خفه ای جواب داد _احتمال داشت که صورتش را روی سینه پدر گذاشته بود_ «از دست گره گوار، مادر جانم غش کرده، حالش بهتر است» پدر جواب داد: «من می دانستم و بارها به شما گفته بودم، اما زن ها حرف سرشان نمی شود.» گره گوار از این کلمات فهمید که پدرش حرف گرت را به تعبیر کرده و گمان می کند که از پسرش کارهایی سر زده، موقع این نبود که بشود ذهنش را روشن کرد، می بایست با ملایمت با او رفتار بکند، لذا، گره گوار به طرف در اتاقش پناه برد و عجله کرد، برای اینکه پدرش، در موقع ورود، از توی دالان ببیند که او تصمیم قطعی دارد و می خواهد فورا به محل خودش برگردد. از این قرار، لازم نبود که با اقدامات شدید او را مجبور به این کار بنماید؛ زیرا اگر در را به رویش باز می کردند به زودی ناپدید می شد.
اما پدر سر دماغ نبود که به این ریزه کاری ها پی ببرد. از دور با لحن آمیخته با خشم و شادی فریاد زد: «آه! آه!» گره گوار سرش را از بغل در برداشت و بسوی آقای سامسا بلند کرد. به وضعی که او را دید تعجب نمود؛ زیرا نمی توانست تصورش را بکند. درست که اخیرا فراموش کرده بود که مثل سابق مراقب وقایع خانه باشد و بجای آن روش نوین گشت و گذار روی دیوارها را پیش گرفته بود، اما می بایستی منتظر تغییراتی نزد اقوامش بوده باشد. ولی.... ولی آیا این پدرش بود؟ آیا این همان مردی بود که وقتی گره گوار
لحظه ای گذشت، گره گوار، از خستگی در آنجا دراز کشید و اطرافش را سکوت فرا گرفته بود. این را به فال نیک گرفت ولی ناگهان شنید که زنگ در را زدند. کلفت طبیعتا در آشپزخانه جلو خودش را سنگربندی کرده بود. گرت رفت و در را باز کرد. پدر وارد شد، فورا پرسید: «چه شده است؟» بی شک، از حالت شوریده گرت بو برد. دختر جوان با صدای خفه ای جواب داد _احتمال داشت که صورتش را روی سینه پدر گذاشته بود_ «از دست گره گوار، مادر جانم غش کرده، حالش بهتر است» پدر جواب داد: «من می دانستم و بارها به شما گفته بودم، اما زن ها حرف سرشان نمی شود.» گره گوار از این کلمات فهمید که پدرش حرف گرت را به تعبیر کرده و گمان می کند که از پسرش کارهایی سر زده، موقع این نبود که بشود ذهنش را روشن کرد، می بایست با ملایمت با او رفتار بکند، لذا، گره گوار به طرف در اتاقش پناه برد و عجله کرد، برای اینکه پدرش، در موقع ورود، از توی دالان ببیند که او تصمیم قطعی دارد و می خواهد فورا به محل خودش برگردد. از این قرار، لازم نبود که با اقدامات شدید او را مجبور به این کار بنماید؛ زیرا اگر در را به رویش باز می کردند به زودی ناپدید می شد.
اما پدر سر دماغ نبود که به این ریزه کاری ها پی ببرد. از دور با لحن آمیخته با خشم و شادی فریاد زد: «آه! آه!» گره گوار سرش را از بغل در برداشت و بسوی آقای سامسا بلند کرد. به وضعی که او را دید تعجب نمود؛ زیرا نمی توانست تصورش را بکند. درست که اخیرا فراموش کرده بود که مثل سابق مراقب وقایع خانه باشد و بجای آن روش نوین گشت و گذار روی دیوارها را پیش گرفته بود، اما می بایستی منتظر تغییراتی نزد اقوامش بوده باشد. ولی.... ولی آیا این پدرش بود؟ آیا این همان مردی بود که وقتی گره گوار