مخصوصا گردش روی سقف را خیلی دوست داشت؛ که آویزان بشود. این چیز دیگری بود تا اینکه روی کف اتاق راه برود، چون نفسش آزادتر می شد، حرکت نوسانی خفیفی به خودش می داد و از حالت کرختی که آن بالا به گرهگوار دست می داد برایش اتفاق می افتاد که با تعجب، سقف را ول بکند و روی زمین نقش ببندد. اما حالا که بهتر می توانست از وسایل بدن خود استفاده کند، موفق می شد که این سقوط را بی خطر بکند. خواهرش به زودی متوجه تفریح جدید او شد؛ زیرا جا به جا در طی گذرگاه خود، روی دیوار، آثار چسبی که از او تراوش می کرد می گذاشت و گرت به فکرش رسید که گردش های او را آسان تر بنماید و اثاثیه هایی که جلو دست و پا را می گرفت بخصوص دولابچه و میز، را بیرون ببرد. بدبختانه آن قدر قوی نبود که به تنهایی این کار را انجام دهد و جرأت نمی کرد که از پدرش کمک بخواهد. اما کلفت، حتما این کار را قبول نمی کرد؛ زیرا اگر این دختر شانزده ساله، پس از رفتن آشپز قدیم، با شجاعت ایستادگی» می نمود؛ به شرط این بود که دایما پشت در آشپزخانه را سنگربندی بکند و باز نکند، مگر در اثر فرمان عاجل، پس برای دختر جوان راه دیگری نماند، مگر اینکه روزی که پدر غایب است از مادرش کمک بخواهد. مادر در حالی که اظهار شادی می کرد _که جلو در اتاق گرهگوار احساساتش را فروکش کرد_ حاضر شد. خواهر آمد، تفتیش قبلی کرد و مادر نگذاشت داخل شود، مگر بعد از آنکه تفتیش او خاتمه یافت. گرهگوار دست پاچه شمد را باز هم بیش از معمول، پایین آورد و چین زیادی به آن داد؛ به طوری که به مجموع آن حالت طبیعت بی جان ساده را داد. این دفعه صرف نظر کرد که از زیر شمد مواظب باشد و مادرش را تماشا بکند، فقط از آمدنش خوشحال بود. دختر جوان گفت: «تو می توانی بیایی، چون دیده نمی شود.» و در حالی که دست مادرش را گرفته بود، او را وارد کرد! اکنون، گرهگوار صدای دو زن ناتوان را می شنید که برای جابجا کردن دولابچه کهنه، تقلا می کردند. این مبل وزن سنگینی داشت. خواهر، با وجود نصیحت مادر که می ترسید مبادا به خودش صدمه بزند، دشوار ترین وظایف را به عهده گرفته بود. این کار خیلی وقت صرف کرد؛ چهار ساعت می گذشت که آنها سر آن عرق می ریختند، تا وقتی که مادر اظهار داشت که بهتر است دولابچه سر جای خود باشد؛ زیرا برای آنها زیاد سنگین بود و قبل از آمدن پدر به انجام این کار موفق نخواهند شد و مبل که میان اتاق آمده بود، راه آمد و شد را از هر طرف مسدود می کرد؛ بالاخره و خصوصا، معلوم نبود که گرهگوار از نبودن اثاثیه اتاقش راضی باشد. مادر پیش خود فکر می کرد که: «نه منظره لخت دیوار، قلبش را خواهد فشرد! چرا گره گوار همین احساس را نمی کرد؟ او که دیر زمانی به اثاثیه خود عادت کرده بود. حس خواهد کرد که او را در اتاق خالی واگذاشته اند؟» مادر، با صدای بسیار آهسته نتیجه گرفت:
«این به چه چیز می ماند؟» اول پچ پچ می کرد. مثل اینکه می ترسید گرهگوار، که نمی دانست کجا پنهان شده، صدایش را بشنود_ مقصود، معنی کلمات نبود، چون مطمئن بود که گرهگوار نخواهد فهمید، ولی نمی خواست که حتی صدایش را بشنود:
«این به چه چیز می ماند؟» اول پچ پچ می کرد. مثل اینکه می ترسید گرهگوار، که نمی دانست کجا پنهان شده، صدایش را بشنود_ مقصود، معنی کلمات نبود، چون مطمئن بود که گرهگوار نخواهد فهمید، ولی نمی خواست که حتی صدایش را بشنود: