نام کتاب: مسخ
بچه هفده ساله بود که برای زندگی بی دغدغه ای که تاکنون می کرد، آفریده شده بود؛ یعنی: لباس قشنگ بپوشد. خوب بخوابد و به کارهای خانه کمک بکند، ضمنا بعضی تفریحات مختصر هم داشته باشد و مخصوصا ویلون بزند _آیا هیچ به او مربوط بود که پول در بیاورد؟ وقتی که صحبت راجع به این موضوع می شد، گره‌گوار همیشه در را ول می کرد و می رفت روی نیم تخت چرمی _ که خنکی آن به تن گره‌گوار که از زجر و خجالت می سوخت، گوارا می آمد_ می خوابید.
اغلب شب هایی که بی خوابی به سرش می زد، چرم نیم تخت را مدت ها می‌خراشید. بعضی اوقات، بی آنکه از درد خود شاکی باشد، صندلی راحتی را به طرف پنجره می لغزانید و به این ترتیب بوسیله صندلی، پشتیبانی خوبی بدست می آورد و به پنجره یله می داد. نه از لحاظ تفریح از منظره بود؛ بلکه فقط به یاد حس آزادی این کار را می کرد که سابقا از نگاه کردن از پشت شیشه به بیرون دریافته بود، زیرا حالا روز به روز بیشتر نزدیک بین می شد، حتی بیمارستان جلو خانه را که در زمانی که آدمی زاد بود آن دوره را نفرین می کرد چون زیاد خوب می دید حالا نمی توانست ببیند و اگر یقین نداشت که در شارلوتن اشتراسه در یک کوچه آرام و شهری منزل دارد، می‌توانست باور بکند که پنجره او به صحرا باز می شد و در آنجا آسمان و زمین به رنگ خاکستری با هم توأم شده بودند. خواهر دقیق که دوبار صندلی راحتی را جلو پنجره دید، فهمید و از این به بعد هر بار که اتاق را پاک می کرد صندلی را جلو پنجره می لغزانید و حتی دریچه زیر پنجره را هم باز می گذاشت.
اگر گره‌گوار فقط می توانست با خواهرش حرف بزند و از آنچه برایش می کرد تشکر بنماید، بهتر می توانست خدمات او را تحمل بکند، ولی محکوم به سکوت بود و درد می کشید. گرت طبیعتا می‌کوشید جنبه دشوار وضعیت خود را از چشم بپوشاند، و هرچه زمان بیشتر می گذشت وظیفه خود را بهتر انجام می داد. ولی مانع نمی شد که برادرش آشکارا به بازیچه او پی ببرد. حضور او گره‌گوار را به طرز شدیدی شکنجه می‌کرد. تا وارد می شد، با وجود دقتی که داشت منظره این اتاق را از چشم دیگران همیشه بپوشاند، فرصت بستن در را نمی کرد به طرف پنجره می دوید، دست پاچه با یک حرکت آن را باز می کرد؛ مثل اینکه بخواهد از خفه شدن قطعی پرهیز کرده باشد و هرچند هوا سرد بود یک لحظه آنجا می ماند و نفس عمیق می کشید. روزی دو بار گره‌گوار را با این هجوم و هیاهو می ترسانید. گره‌گوار در تمام مدتی که این کار طول می کشید، زیر نیم تخت به خود می لرزید. او می دانست که خواهرش اگر می خواست، می توانست در اتاق او با پنجره بسته بماند و این شکنجه را به او ندهد.
یک روز تقریبا یک ماه بعد از تغییر شکل گره‌گوار بود و خواهرش هیچ علتی نداشت که از او بترسد _کمی زودتر از معمول وارد شد و او را دید که بی حرکت و در وضعی که تولید وحشت می کرد از پنجره به بیرون نگاه می کند. اگر وارد اتاق نمی شد برای گره‌گوار تعجبی نداشت؛ چون وضع او مانع می شد که پنجره را باز بکند، اما از ورود خودش ناراضی بود. به عقب جست و در را با کلید بست. یک نفر خارجی می

صفحه 19 از 39