موضوع نمی پسندیدند، اما گرهگوار در این خصوص، به طور جدی فکر می کرد و به خود وعده می داد که شب عید نوئل عملی کردن آن را رسما اعلام نماید.
از این گونه افکار، افکاری که با موقعیت کنونی او به هیچ وجه سازش نداشت، در مغزش جولان می داد در حالی که ایستاده به در چسبیده بود، برای اینکه صحبتها را بشنود. گاهی به قدری خسته می شد که هیچ نمی شنید اختیار از دستش در میرفت؛ سرش به در می خورد. فورا آن را بلند می کرد؛ زیرا کوچک ترین صدایی بیدرنگ در اتاق ناهار خوری شنیده می شد و دنبالش سکوت برقرار می گردید. پس از لحظه ای پدرش می گفت: «آیا باز چه کار می کند؟» و بی شک رویش را به طرف اتاق می کرد، و صحبتی که قطع شده بود، آهسته از سر نو برقرار می گردید.
پدر همیشه توضیحات خود را از سر نو شروع می کرد؛ برای اینکه جزئیات فراموش شده را دوباره به یاد بیاورد و یا به زنش بفهماند. زیرا در اولین لحظه به مطلب پی نمیبرد. گرهگوار از نطق های او به اندازه کافی فهمید که با وجود همه بدبختی ها پدر و مادرش از دارایی سابق خود مقدار وجهی اندوخته بودند؛ گرچه مختصر، اما از منافعی که روی آن رفته بود زیادتر شده بود. از همه پولی که گرهگوار ماهیانه به خانه می پرداخت و برای خودش فقط چند فلورن نگه می داشت، همه را خرج نمی کردند و این موضوع به خانواده اجازه داده بود که سرمایه کوچکی پس انداز بکند. گرهگوار سرش را پشت در از روی تصدیق تکان می داد و از این مال اندیشی غیر مترقبه خوشحال بود. بی شک، با این پس اندازها ممکن بود، قرضی را که پدرش به رئیس او داشت، خیلی زودتر مستهلک بکند. و این امر خیلی زودتر تاریخ نجات او را نزدیک میکرد. ولی با پیشامدی که اتفاق افتاده بود خیلی بهتر شد که آقای سامسا به همین طرز، رفتار کرده بود.
بدبختی اینجا بود که این وجه کفاف خانواده اش را نمی داد که با منافع آن زندگی بکنند؛ فقط یکی دو سال می توانستند گذران بکنند و بس. این پس انداز، تشکیل مبلغی می داد که نمی بایستی به آن دست بزنند و باید آن را برای احتیاجات فوری دیگر بگذارند. اما پولی که برای امرار معاش بود، بایستی فکری برای بدست آوردن آن کرد. پدر، با وجود مزاج سالمی که داشت، مرد مسنی بود که از پنج سال پیش هر گونه کاری را ترک نموده بود و نمی توانست امیدهای موهوم به خود راه بدهد. در مدت این پنج سال استراحت، که اولین تعطیل یک دوره زندگی بشمار می آمد که صرف زحمت و عدم موفقیت گردیده بودشکمش بالا آمده و سنگین شده بود. اما مادر پیر با مرض تنگ نفسی که داشت چه از دستش بر می آمد؟ همین به منزله کوشش فوق العاده ای برایش بود که در خانه راه برود و نیمی از وقتش را روی نیمکت بگذراند و پنجره را باز بگذارد که خفه نشود. بعد هم خواهر؟ یک دختر
از این گونه افکار، افکاری که با موقعیت کنونی او به هیچ وجه سازش نداشت، در مغزش جولان می داد در حالی که ایستاده به در چسبیده بود، برای اینکه صحبتها را بشنود. گاهی به قدری خسته می شد که هیچ نمی شنید اختیار از دستش در میرفت؛ سرش به در می خورد. فورا آن را بلند می کرد؛ زیرا کوچک ترین صدایی بیدرنگ در اتاق ناهار خوری شنیده می شد و دنبالش سکوت برقرار می گردید. پس از لحظه ای پدرش می گفت: «آیا باز چه کار می کند؟» و بی شک رویش را به طرف اتاق می کرد، و صحبتی که قطع شده بود، آهسته از سر نو برقرار می گردید.
پدر همیشه توضیحات خود را از سر نو شروع می کرد؛ برای اینکه جزئیات فراموش شده را دوباره به یاد بیاورد و یا به زنش بفهماند. زیرا در اولین لحظه به مطلب پی نمیبرد. گرهگوار از نطق های او به اندازه کافی فهمید که با وجود همه بدبختی ها پدر و مادرش از دارایی سابق خود مقدار وجهی اندوخته بودند؛ گرچه مختصر، اما از منافعی که روی آن رفته بود زیادتر شده بود. از همه پولی که گرهگوار ماهیانه به خانه می پرداخت و برای خودش فقط چند فلورن نگه می داشت، همه را خرج نمی کردند و این موضوع به خانواده اجازه داده بود که سرمایه کوچکی پس انداز بکند. گرهگوار سرش را پشت در از روی تصدیق تکان می داد و از این مال اندیشی غیر مترقبه خوشحال بود. بی شک، با این پس اندازها ممکن بود، قرضی را که پدرش به رئیس او داشت، خیلی زودتر مستهلک بکند. و این امر خیلی زودتر تاریخ نجات او را نزدیک میکرد. ولی با پیشامدی که اتفاق افتاده بود خیلی بهتر شد که آقای سامسا به همین طرز، رفتار کرده بود.
بدبختی اینجا بود که این وجه کفاف خانواده اش را نمی داد که با منافع آن زندگی بکنند؛ فقط یکی دو سال می توانستند گذران بکنند و بس. این پس انداز، تشکیل مبلغی می داد که نمی بایستی به آن دست بزنند و باید آن را برای احتیاجات فوری دیگر بگذارند. اما پولی که برای امرار معاش بود، بایستی فکری برای بدست آوردن آن کرد. پدر، با وجود مزاج سالمی که داشت، مرد مسنی بود که از پنج سال پیش هر گونه کاری را ترک نموده بود و نمی توانست امیدهای موهوم به خود راه بدهد. در مدت این پنج سال استراحت، که اولین تعطیل یک دوره زندگی بشمار می آمد که صرف زحمت و عدم موفقیت گردیده بودشکمش بالا آمده و سنگین شده بود. اما مادر پیر با مرض تنگ نفسی که داشت چه از دستش بر می آمد؟ همین به منزله کوشش فوق العاده ای برایش بود که در خانه راه برود و نیمی از وقتش را روی نیمکت بگذراند و پنجره را باز بگذارد که خفه نشود. بعد هم خواهر؟ یک دختر