به او شده باشد؛ از این که جوابش نمودند، تشکر کرد. ضمنا سوگند موحشی خورد که هرگز به هیچ کس این موضوع را ابراز نکند. نه، نه، هرگز به هیچ کس بروز نخواهد داد. حالا خواهر و مادر، آشپزی را به گردن گرفته بودند و چندان باعث زحمت آنها نبود؛ زیرا اشتها از این خانه رفته بود. گره گوار هر دم می شنید که یکی از اعضای خانواده اش به دیگری بیهوده اندرز می داد که غذا بخورد و همیشه همین پاسخ را می شنید: «متشکرم! سیرم.» یا یک چیزی شبیه این جواب را می شنید. شاید مشروب هم نمی خوردند! اغلب خواهر از پدر می پرسید که آیا مایل نیست که آبجو بخورد؟ و با کمال میل داوطلب می شد که شخصأ برود و بخرد. در مقابل سکوت پدر، برای اینکه رودربایستی مانع نشود، می گفت که ممکن است دربان را بفرستد؟ ولی پدر با یک «نه» تزلزل ناپذیر جواب می داد که موضوع منتفی می شد.
در طی روزهای اول، آقای سامسا به زن و دخترش وضعیت و دورنمای مالی خانه را توضیح داد. فاصله به فاصله بلند می شد، می رفت کاغذ یا دفترچه قبض هایی را از صندوق ورت هایم (Wertheim) که پنج سال پیش آن را از غرق شدن نجات داده بود _همان وقت که ورشکست شد_ بر می داشت و می آورد. صدای باز کردن قفل پر چم و خم و بستن آن، بعد از آن که آنچه را که میجست پیدا کرده بود، شنیده میشد. هیچ چیز در ایام اسارت گره گوار جز این توضیحات مالی و یا اقلا بعضی از نکات آن برایش آن قدر کیف نداشت. زیرا همیشه تصور می کرد، آقای سامسا پس از آن شکست نتوانسته بود حتی یک «فنیک» را هم نجات بدهد. در هر حال، پدر چیزی نگفته بود برای اینکه او را از اشتباه بیرون بیاورد و گرهگوار هم از او نپرسیده بود؛ بلکه سعی کرده بود همه کارها را رو به راه کند؛ برای اینکه خویشانش، هرچه زودتر، این پیشامد ناگوار را که همه آنها را ناامید کرده بود، فراموش بکنند و با فعالیت شایانی تن خود را به کار داد. ابتدا، مستخدم بی اهمیتی بود و در اندک زمانی به عنوان شاگرد تاجر مسافرت کننده _با تمام منافعی که این شغل در بر داشت_ نامزد گردید و در سایه ساعده ترقیاتش، بزودی به پول نقدی مبدل گردید که ممکن بود توی خانه در مقابل خانواده متعجب و مسرور، روی میز به معرض نمایش بگذارد. ایام خوشی بود... بعد، دیگر پرتو آن ناپدید شد. هرچند گرهگوار بعد هم آن قدرها به چنگ میآورد که همه خانواده سامسا را نان بدهد و در حقیقت، این کار را می کرد. همه خویشانش و خود او به این کار عادت کرده بودند. خانواده اش، با تشکر، پول را میگرفت و او هم با میل و رغبت می داد ولی این داد و ستد دیگر به تظاهر احساسات مخصوصی صورت نمی گرفت، فقط خواهر علاقه بیشتری به گرهگوار نشان می داد؛ آن هم برای اینکه در خفا، قرار گذاشته بود که سال آینده او را به هنرستان موسیقی بفرستد، بی آنکه به مخارج فوق العاده این اقدام، که سعی داشت از راه دیگری تأمین بکند، وقعی بگذارد. در این قسمت که بسیار شیفته موسیقی بود گرت با او اختلاف نظر داشت. وقتی که گرهگوار می آمد چند روز را بین خویشانش بگذراند، اغلب، موضوع هنرستان موسیقی در صحبت برادر و خواهر رد و بدل می شد. آنها طوری راجع به این موضوع گفت و گو می کردند، مثل آرزویی که عمل کردن آن غیر مقدور است. پدر و مادر اشارات بی ریای آنها را در این
در طی روزهای اول، آقای سامسا به زن و دخترش وضعیت و دورنمای مالی خانه را توضیح داد. فاصله به فاصله بلند می شد، می رفت کاغذ یا دفترچه قبض هایی را از صندوق ورت هایم (Wertheim) که پنج سال پیش آن را از غرق شدن نجات داده بود _همان وقت که ورشکست شد_ بر می داشت و می آورد. صدای باز کردن قفل پر چم و خم و بستن آن، بعد از آن که آنچه را که میجست پیدا کرده بود، شنیده میشد. هیچ چیز در ایام اسارت گره گوار جز این توضیحات مالی و یا اقلا بعضی از نکات آن برایش آن قدر کیف نداشت. زیرا همیشه تصور می کرد، آقای سامسا پس از آن شکست نتوانسته بود حتی یک «فنیک» را هم نجات بدهد. در هر حال، پدر چیزی نگفته بود برای اینکه او را از اشتباه بیرون بیاورد و گرهگوار هم از او نپرسیده بود؛ بلکه سعی کرده بود همه کارها را رو به راه کند؛ برای اینکه خویشانش، هرچه زودتر، این پیشامد ناگوار را که همه آنها را ناامید کرده بود، فراموش بکنند و با فعالیت شایانی تن خود را به کار داد. ابتدا، مستخدم بی اهمیتی بود و در اندک زمانی به عنوان شاگرد تاجر مسافرت کننده _با تمام منافعی که این شغل در بر داشت_ نامزد گردید و در سایه ساعده ترقیاتش، بزودی به پول نقدی مبدل گردید که ممکن بود توی خانه در مقابل خانواده متعجب و مسرور، روی میز به معرض نمایش بگذارد. ایام خوشی بود... بعد، دیگر پرتو آن ناپدید شد. هرچند گرهگوار بعد هم آن قدرها به چنگ میآورد که همه خانواده سامسا را نان بدهد و در حقیقت، این کار را می کرد. همه خویشانش و خود او به این کار عادت کرده بودند. خانواده اش، با تشکر، پول را میگرفت و او هم با میل و رغبت می داد ولی این داد و ستد دیگر به تظاهر احساسات مخصوصی صورت نمی گرفت، فقط خواهر علاقه بیشتری به گرهگوار نشان می داد؛ آن هم برای اینکه در خفا، قرار گذاشته بود که سال آینده او را به هنرستان موسیقی بفرستد، بی آنکه به مخارج فوق العاده این اقدام، که سعی داشت از راه دیگری تأمین بکند، وقعی بگذارد. در این قسمت که بسیار شیفته موسیقی بود گرت با او اختلاف نظر داشت. وقتی که گرهگوار می آمد چند روز را بین خویشانش بگذراند، اغلب، موضوع هنرستان موسیقی در صحبت برادر و خواهر رد و بدل می شد. آنها طوری راجع به این موضوع گفت و گو می کردند، مثل آرزویی که عمل کردن آن غیر مقدور است. پدر و مادر اشارات بی ریای آنها را در این