نام کتاب: مسخ
زحمت نفس می کشید، خیلی همت لازم داشت برای اینکه آن زیر بماند. بین دو عارضه خفقان چشم های ورم کرده خواهرش را از زور گریه دید که بدون نیت بد باقی مانده خوراکش، چیزهایی را هم که او دست نزده بود، جارو می کرد؛ مثل اینکه به هیچ وجه به درد نمی خورد و همه آنها را در سطلی ریخت و در چوبی آن را گذشت و دستپاچه بیرون برد به محض اینکه بیرون رفت، گره گوار برای اینکه خمیازه بکشد و شکمش را به حجم معمولی برگرداند از گوشه انزوای خود خارج شد.
به این ترتیب، هر روز به او غذا می دادند؛ صبح پیش از بیدار شدن پدر و مادر و کلفت و بعد از ظهر، ناهار که تمام می شد؛ وقتی که پدر و مادرش چرت می زدند و اما کلفت، در این اوقات همیشه، خواهرش برای او کاری در خارج می تراشید. واضح است آنهای دیگر نیز نمی خواستند که او از گرسنگی بمیرد، ولی ترجیح می دادند که از امر خوراک او بوسیله دیگران مستحضر بشوند. شاید تحمل این تماشا را نمی آوردند؛ شاید آن قدرها هم بیزار نبودند؛ شاید دختر جوان می خواست از زحمت آنها بکاهد. باید تصدیق کرد که بدبختی آنها به حد اعلا بود.
گره گوار هرگز نتوانست بفهمد که روز اول به چه بهانه ای دکتر و قفل ساز را از سر باز کردند؛ زیرا هیچ کس نمی توانست رابطه فکری با او داشته باشد. هیچ کس بی آنکه خواهرش را مستثنی بکند تصور نمی کرد که او بتواند فکر دیگران را دریابد. او فقط راضی بود هنگامی که خواهر در اتاقش می آمد صدای او را بشنود که بین دو آه نام مقدسین را به زبان می آورد. این بعدها اتفاق افتاد، آن هم زمانی که گرت به این وضع جدید سر تمکین فرود آورده بود. گرچه به آن هرگز عادت نکرده بود. گره‌گوار بعدها گاهی روی لب های دختر جوان تفکری که لطف و مهربانی می رساند و یا اجازه می داد که چنین حدسی را بزند دیده بود. زمانی که همان غذاها را می خورد، دختر می گفت: «امروز به دهنش مزه کرده!» دفعه های دیگر وقتی که از خود اشتهایی نشان نداده بود، چیزی که اغلب اتفاق می افتاد با لحن غمناکی اظهار می کرد: «باز هم به هیچ چیز دست نزده!»
اما اگر گره‌گوار، مستقیما از اخبار اطلاعی حاصل نمی کرد، به گفتگوهایی که در اتاق ناهارخوری می شد، گوش می داد. به محض اینکه صدای حرفی می شنید، به طرف دری که مساعدتر بود می شتافت و با تمام بدن به آن می چسبید. در اوایل تقریبا صحبتی نمی شد مگر اینکه کم و بیش مستقیم راجع به او بود. در طی دو روز، موقع غذا، گفتگوها راجع به وضع جدید رفتار با او اختصاص داشت. این مانع نمی شد که بین خوراک‌ها راجع به این موضوع مباحثه بشود؛ زیرا اکنون خانه همیشه از طرف دو عضو خانواده پاسبانی می شد. هیچ کس نمی خواست تنها بماند و نه بخصوص بدون پاسبان خانه را ترک کند. اما راجع به کلفت؛ درست معلوم نبود که چگونه به این پیشامد پی برد؛ آنچه می شود گفت این است که از همان روز اول زانو زد و عجز و لابه کرد که مادر، فورا او را بیرون بکند. یک ربع بعد اجازه مرخصی خود را از خانواده بدست آورد و اشک هایی از روی نمک شناسی ریخت و به منزله بزرگ‌ترین اظهار لطف که در این خانواده نسبت

صفحه 16 از 39