تشریفاتی که خواهرش همیشه در گفت و گو و کاغذهایش برای او شرح می داد اخیرا از سر خانواده افتاده بود. ولی همه جا همان سکوت بود در صورتی که حتما کسانی در آپارتمان بودند. گرهگوار به تاریکی، خیره می نگریست و فکر کرد: «خانواده چه زندگی بی دغدغه ای کرده است!» و به خود بالید زیرا از دست رنج او بود که پدر و مادر و خواهرش، چنین زندگی آرام را در چنین آپارتمان قشنگی میکردند. آیا حالا چه میشد، اگر این آرامش و این رضایت و راحتی با خسارت و جار و جنجال به پایان نمیرسید؟ گرهگوار برای اینکه افکار شوم را دور کند، ترجیح داد کمی ورزش کند و صد قدمی روی شکم راه رفت.
طرف غروب دید، یک مرتبه در سمت چپ و یک دفعه در سمت راست باز شد و کسی می خواست وارد بشود، اما این معامله را بسیار الله بختکی تلقی کرد. گرهگوار تصمیم گرفت که جلو در اتاق ناهارخوری ایست بکند و عزمش را جزم کرد، تا حدی که مقدور بود، بازدید کننده مشکوک را در اتاق بیاورد و یا اقلا بشناسد. اما دیگر در باز نشد و انتظار گرهگوار بیهوده بود. صبح وقتی که درها بسته بود، همه اهل خانه می خواستند به اتاقش هجوم بیاورند و حالا که درها باز بود کسی نمی آمد او را ببیند؛ حتی کلیدها را از پشت به در گذاشته بودند!
خیلی از شب گذشته بود که روشنایی در اتاق ناهار خوری خاموش شد و گرهگوار به آسانی دریافت که پدر و مادر و خواهرش تا آن وقت بیدار مانده بودند. صدای پای هر سه آنها را شنید که پاورچین راه می رفتند. طبیعتا تا صبح کسی به سراغ او نیامد؛ او مدت کافی برای تفکر راجع به سازمان زندگی نوین در تحت اختیار داشت، اما این اتاق بزرگ که ناگزیر بود در آنجا دمر و روی زمین بماند بی آنکه علتش را بداند او را می ترسانید. زیرا پنج سال می گذشت که در آنجا مسکن داشت و بوسیله عکس العمل عصبانی و بی اختیار، با وجودی که کمی شرمنده شد به تعجیل زیر نیم تخت رفت. هرچند پشتش را پایین می گرفت و نمی توانست سرش را بلند بکند؛ ولی فورا آنجا را پسندید فقط تأسف می خورد که تنش زیاد پهن بود برای اینکه تمام بدنش زیر مبل جای بگیرد.
تمام شب را در آنجا گذرانید: گاهی چرت می زد و از وحشت گرسنگی از خواب میپرید؛ گاهی با فکر مضطرب و امیدهای مبهم می گذرانید و همیشه نتیجه میگرفت که موقتا وظیفهاش این بود که آرام باشد و ملاحظه بکند و به این وسیله، وضعیت ناگواری را که برخلاف میلش ایجاد شده بود به خویشانش قابل تحمل بنماید.
از صبح خیلی زود فرصت بدست آورد تا تصمیمات جدیدی را که گرفته بود به مورد اجرا بگذارد. هنوز تقریبا شب بود، خواهرش که کاملا لباس نپوشیده بود در دالان را باز کرد و با کنجکاوی نگاه کرده، فورا ملتفت گرهگوار نشد؛ اما زمانی که او را زیر نیمکت دید با خودش گفت: «عجب، باید یک جایی باشد! در هر صورت پر که نزده...» احساس وحشتی کرد که نتوانست خودداری نماید و بیرون رفت و در را باز کرد و تک پا وارد شد؛ مثل اینکه وارد اتاق شخص خارجی و یا ناخوش رو به قبله شده باشد. گرهگوار که سرش را تا
طرف غروب دید، یک مرتبه در سمت چپ و یک دفعه در سمت راست باز شد و کسی می خواست وارد بشود، اما این معامله را بسیار الله بختکی تلقی کرد. گرهگوار تصمیم گرفت که جلو در اتاق ناهارخوری ایست بکند و عزمش را جزم کرد، تا حدی که مقدور بود، بازدید کننده مشکوک را در اتاق بیاورد و یا اقلا بشناسد. اما دیگر در باز نشد و انتظار گرهگوار بیهوده بود. صبح وقتی که درها بسته بود، همه اهل خانه می خواستند به اتاقش هجوم بیاورند و حالا که درها باز بود کسی نمی آمد او را ببیند؛ حتی کلیدها را از پشت به در گذاشته بودند!
خیلی از شب گذشته بود که روشنایی در اتاق ناهار خوری خاموش شد و گرهگوار به آسانی دریافت که پدر و مادر و خواهرش تا آن وقت بیدار مانده بودند. صدای پای هر سه آنها را شنید که پاورچین راه می رفتند. طبیعتا تا صبح کسی به سراغ او نیامد؛ او مدت کافی برای تفکر راجع به سازمان زندگی نوین در تحت اختیار داشت، اما این اتاق بزرگ که ناگزیر بود در آنجا دمر و روی زمین بماند بی آنکه علتش را بداند او را می ترسانید. زیرا پنج سال می گذشت که در آنجا مسکن داشت و بوسیله عکس العمل عصبانی و بی اختیار، با وجودی که کمی شرمنده شد به تعجیل زیر نیم تخت رفت. هرچند پشتش را پایین می گرفت و نمی توانست سرش را بلند بکند؛ ولی فورا آنجا را پسندید فقط تأسف می خورد که تنش زیاد پهن بود برای اینکه تمام بدنش زیر مبل جای بگیرد.
تمام شب را در آنجا گذرانید: گاهی چرت می زد و از وحشت گرسنگی از خواب میپرید؛ گاهی با فکر مضطرب و امیدهای مبهم می گذرانید و همیشه نتیجه میگرفت که موقتا وظیفهاش این بود که آرام باشد و ملاحظه بکند و به این وسیله، وضعیت ناگواری را که برخلاف میلش ایجاد شده بود به خویشانش قابل تحمل بنماید.
از صبح خیلی زود فرصت بدست آورد تا تصمیمات جدیدی را که گرفته بود به مورد اجرا بگذارد. هنوز تقریبا شب بود، خواهرش که کاملا لباس نپوشیده بود در دالان را باز کرد و با کنجکاوی نگاه کرده، فورا ملتفت گرهگوار نشد؛ اما زمانی که او را زیر نیمکت دید با خودش گفت: «عجب، باید یک جایی باشد! در هر صورت پر که نزده...» احساس وحشتی کرد که نتوانست خودداری نماید و بیرون رفت و در را باز کرد و تک پا وارد شد؛ مثل اینکه وارد اتاق شخص خارجی و یا ناخوش رو به قبله شده باشد. گرهگوار که سرش را تا