نام کتاب: مسخ
بایستی فورا گره‌گوار داخل اتاق شود. او هرگز نمی توانست متحمل مقدمات مفصلی بشود که گره‌گوار لازم داشت تا بلند بشود و سر پا بگذرد. گره‌گوار صدای داد و بی داد را پشت سرش می شنید. بی شک برای اینکه او را براند تا بگذرد، مثل اینکه هیچ مانعی در بین نبود! این جنجال، مثل صدای صد هزار پدر، در گوشش منعکس می‌شد. موقع شوخی نبود و گره‌گوار هرچه باداباد خود را لای گذر گاه در کرد و همانجا به حالت خمیده قرار گرفت. بدنش از یک طرف بالا مانده بود و پهلویش از چهار چوبه در که رنگ سفید آن، از لکه‌های بد نما، قهوه‌ای رنگ شده بود خراشید. گره‌گوار گیر کرده بود و به تنهایی نمی توانست خودش را نجات بدهد. از یک طرف، پاهایش در هوا موج می زد و در میان هوا پیچ و تاب می خورد. از طرف دیگر، به طرز دردناکی پاها زیر بدنش بی‌حرکت مانده بود. در این وقت، پدر از عقب یک اردنگ محکم زد و این دفعه باعث تسلیت خاطر گره‌گوار شد. او خط سیر طویلی را طی کرد و میان اتاق به زمین خورد؛ خون ازش رفت. در با یک ضربت عصا بسته شد و بالاخره سکوت برقرار گردید.
* * *
گره‌گوار، طرف غروب از خواب سنگینی که مانند مرگ بود بیدار شد. بر فرض هم که مزاحم او نمی شدند، بی شک دیرتر از این بیدار نمی شد زیرا به حد کافی استراحت کرده بود. مع هذا به نظرش آمد که خواب او را از صدای پاهای خفیف و صدای محتاط کلید در قفل در دالان مغشوش شده بود. انعکاس روشنایی تراموای برقی روی سقف و بالای اثاثه، لکه های رنگ پریده ای اینجا و آنجا می گذشت. ولی آن پایین که منطقه گره‌گوار بود تاریکی شب فرمانروایی داشت. برای اینکه از جریان وقایع با خبر بشود، آهسته بسوی در رفت و با نیش خود که بالاخره به فایده آن داشت پی می برد کورکورانه اطراف خود را لمس می کرد. طرف چپش تأثیر یک زخم طویل و مهیج را داشت و یک رج از پاهایش می لنگیدند. یکی از آنها در طی وقایع صبح به طرز شدیدی صدمه دیده بود معجزه بود که فقط این یک پا این طور شده بود، آن پا مثل یک عضو مرده دنبالش می آمد و به زمین کشیده می شد.
وقتی که جلو در رسید، فهمید که چه چیز او را جلب کرده: بوی خوراک. آنجا یک کاسه شیر شیرین شده که رویش تکه های نان شناور بود گذاشته بودند. از شدت وجد، تقریبا خندید چون از صبح تا حالا به اشتهایش افزوده شده بود. سرش را تا چشم در کاسه کوچک فرو برد ولی به زودی ناامیدانه بیرون کشید؛ این پهلوی صدمه دیده شوم، اسباب زحمتش می شد. زیرا نمی توانست غذا بخورد، مگر این که با تمام بدن نفس بکشد. بعد هم، شیر به دهنش مزه نمی کرد؛ گرچه سابقا به این نوشیدنی علاقه داشت و بی شک خواهرش از راه توجه مخصوص برایش گذاشته بود، سرش را با تنفر از کاسه برگردانید و میان اتاق آمد.
از درز در دیده می شد که در اتاق ناهارخوری، چراغ گاز می سوخت. در این وقت، معمولا پدر برای خانواده اش روزنامه عصر را می خواند، گره‌گوار هیچ صدایی به گوشش نمی رسید. شاید این قرائت

صفحه 13 از 39