نام کتاب: مسخ
پسر نگاهی به بالا کرد و نفس زنان گفت: «مادرجان! مادرجان!» معاون را کاملا فراموش کرده بود و قهوه را می دید که می ریزد. گره‌گوار نتوانست خودداری کند، از اینکه چندین بار در هوا با آرواره‌هایش حرکتی بکند؛ مثل کسی که مشغول خوردن چیزی است. در آن وقت، مادر دست به جیغ و داد گذاشت، از روی میز بلند شد و در آغوش پدر افتاد که جلو او آمده بود. ولی گره‌گوار وقت نداشت که به آنها بپردازد. معاون در پلکان بود و چانه اش را روی نرده گذاشته بود و آخرین نگاه را به پشت سر انداخت. گره‌گوار قوایش را جمع کرد، برای اینکه سعی کند دوباره او را بیاورد. معاون که بی شک مظنون بود به یک جست از چندین پله پرید و ناپدید شد و فریاد کشید: «اوه!... اوه» به طوری که صدایش در تمام راه پله پیچید. این گریز، تاثیر ناگواری در پدر کرد که تاکنون نسبتا حواسش سر جا بود، خود را باخت و عوض اینکه دنبال معاون بدود و یا اقلا مانع تعقیب گره‌گوار نشود؛ با دست راست عصای مهمان را که با لباده و کلاهش روی صندلی جا گذاشته بود و با دست چپش روزنامه ای را که روی میز بود، برداشت و خود را موظف دانست که پاهایش را به زمین بکوبد و روزنامه و عصا را در هوا تکان بدهد تا گره‌گوار را دوباره به پناهگاه خودش براند. هیچ گونه التماسی پذیرفته نشد و به علاوه، هیچ خواهشی فهمیده نمی‌‎شد. گره‌گوار بیهوده سر خود را به حالت تضرع، جلو او گرفت. هرچه به پدرش اظهار فروتنی می کرد در او تأثیری نداشت و به کوبیدن پای خود می افزود. در اتاق ناهارخوری، مادر با وجود سرما پنجره را باز گذاشته بود و تا حدی که ممکن بود به بیرون خم شده بود و صورت را با دست هایش فشار می داد. جریان شدیدی هوای اتاق و راهرو را عوض کرد. پرده‌ها باد کرد و روزنامه‌ها جمع شدند؛ چند صفحه از آن روی کف اتاق افتاد. ولی پدر بی مروت پسرش را دنبال می کرد و به طرز رام کنندگان اسب وحشی سوت می‌کشید و گره‌گوار که عادت به عقب رفتن نداشت، به تأنی پس می رفت. اگر می‌توانست برگردد، به زودی به اتاقش می‌رفت، اما بیمناک بود که کندی چرخ زدن او، پدرش را بیشتر از جا در بکند و در هر آن می‌ترسید که ضربت کشنده ای با این چوب تهدید آمیز روی سر و گرده اش فرود بیاید. در این صورت، فرصت انتخاب در بین نبود. گره‌گوار، با وحشت ملاحظه کرد که وقتی به عقب می رفت جهتی را که انتخاب کرده بود به آن مسلط نمی شد و از مشاهده طرز رفتار پدرش که دایم نگاه وحشت زده ای به او می انداخت حرکت پیچ خوردن را با تمام سرعت ممکن، یعنی متأسفانه با کمال تأنی شروع کرد. شاید پدر متوجه حسن نیت او شد؛ زیرا عوض اینکه مانع این حرکت بشود، از دور راهنمایی می کرد و گاه گاهی گره‌گوار را با سر عصا کمک می نمود کاش فقط این سوت های تحمل ناپذیر را ترک می کرد! زیرا گره‌گوار خودش را گم می کرد، تقریبا حرکت پیچ خوردن را تمام کرده بود؛ اما از صدای این سوت، در حرکت اشتباه کرد و از زاویه ای که طی کرده بود کاست. بالاخره همین که دید جلو دهنه دو اتاق واقع شده شادی بی پایانی به او دست داد. ملتفت شد که بدنش عریض تر از آن بود که بی اشکال بتواند بگذرد. طبیعتا به فکر پدرش نمی رسید و بد خلقی که به او دست داده بود مانع بود که در دیگر را باز بکند تا به گره‌گوار اجازه رد شدن بدهد. فکر ثابتی که در کله اش بود، که

صفحه 12 از 39