نام کتاب: مسخ
ولی معاون به شنیدن اولین کلمات گره گوار رویش را برگردانید و از بالای شانه ای که لرزه بدان مستولی شده بود، با روی ترش او را نگاه می‌کرد. در طی نطق گره‌گوار، عوض اینکه با خشونت گوش بدهد در حالی که او را می پایید خود را کم کم به طرف در، عقب کشیده بود؛ مثل اینکه نیروی مرموزی مانع از رفتنش می شد به دالان هم رسیده بود. زمانی که آخرین قدم را از اتاق ناهار خوری بیرون گذاشت، حرکت تندی کرد؛ انگاری که زمین کف هایش را می سوزانید. بعد دستش را به طرف دست گیره نرده دراز کرد؛ مثل اینکه یک راه نجات مافوق طبیعی در پایین پلکان انتظارش را داشت.
گره‌گوار پی برد که اگر مایل باشد شغل خود را از دست ندهد، به هر قیمتی شده نباید بگذارد که معاون در این حالت برود. متأسفانه، پدر و مادرش موقعیت را درست تمیز نمی دادند. از زمانی که پسرشان در این تجارت خانه کار می کرد این فکر در مغزشان جای گیر شده بود که زندگی گره‌گوار تأمین شده و نگرانی کنونی به قدری فکر آنها را مشغول کرده بود که قادر به پیش بینی نبودند. اما قلب گره‌گوار وقوع پیشامدهایی را گواهی می داد. باید مانع رفتن معاون شد، او را آرام و متقاعد نمود و بالاخره دلش را بدست آورد. زیرا آینده گره‌گوار و خانواده اش به مخاطره افتاده بود. آه اگر خواهرش آنجا بود. او می فهمید؛ از گریه‌اش پیدا بود که قضایا را درک می کرد، در صورتی که همان وقت گره‌گوار با خاطر آسوده به پشت خوابیده بود. به علاوه معاون، که زن‌ها را دوست می داشت، به حرف او حتما گوش می داد و بوسیله او ممکن بود راهنمایی بشود. خواهرش در را می بست و در دالان به او ثابت می کرد که اضطرابش بی جهت است. ولی درست در همین موقع او آنجا نبود و همه بله بری های به گردن گره‌گوار افتاده بود و بی آنکه راجع به اقدام موثرتر به خود تشویشی راه بدهد و یا اینکه فکر کند به نطق او پی برده اند یا نه چیزی که چندان محقق نبود در را ول کرد و برای اینکه به معاون برسد، از لای آن گذشت معاون به طرز خنده آوری با دو دست به دستگیره نرده چسبیده بود. بیهوده تکیه گاهی را جست و جو می کرد، بالاخره روی پاهای نازکش افتاد و ناله ضعیفی کرد. برای اولین بار، طی صبحگاهان ناگهان یک نوع احساس استراحت جسمانی کرد، پایش روی زمین محکم بود و با خوشحالی متوجه شد که پاهایش به خوبی از او اطاعت می کردند و حاضر بودند او را به هر کجا که مایل باشد ببرند و از همان دم گمان کرد که پایان رنج هایش فرا رسیده. ولی در حالی که از لحاظ احتیاجش به دویدن در محلی که ایستاده بود لنگر بر می داشت، نزدیک مادرش رفت که پخش زمین شده بود. ناگهان دید، با وجود اینکه به نظر می‌آمد غش کرده است، از جا پرید و دستهایش را در هوا بلند کرد و انگشت هایش را از هم باز نمود و زوزه می کشید: «به فریادم برسید! کمک کنید! کمک کنید!» و سرش را خم کرد تا او را بهتر ببیند. بعد چیزی که به طور آشکار متناقض به نظر می آمد، دیوانه وار پس پس رفت بی آنکه فکر کند که روی میز هنوز پر از ظرف است. تنه به میز زد و به تعجیل، مثل یک نفر گیج رفت روی میز نشست. گویا ملتفت نبود که نزدیک او قهوه جوش برگشت و قهوه روی قالی جاری شد.

صفحه 11 از 39