نام کتاب: مثل یک ببر زندگی کن
کوزه کهنه

مردی هر روز با دو کوزه بزرگ از چشمه برای خانه‌اش آب می‌برد. او کوزه‌ها را به دو سر یک چوب آویزان می‌کرد و آن را روی شانه اش می گذاشت.
یکی از کوزه‌ها کهنه و سوراخ بود و دیگری سالم. وقتی که مرد از چشمه به خانه میرسید کوزه‌ای که سوراخ بود نیمی از آب خود را از دست داده بود.
مرد هر روز این کار را انجام می داد و این مسیر را می پیمود.
کوزه نو به خاطر حفظ آب و انجام وظیفه اش به خود می بالید و کوزه سوراخ از این که نمی تواند همه آب را حفظ کند، شرمنده بود.
کوزه سوراخ به قدری از ناتوانی خود شرمسار بود که تصمیم گرفت با مرد صحبت کند.
- من بابت این که نمی توانم وظیفه خود را به درستی انجام دهم از تو عذر می خواهم. من فقط می توانم نیمی از آبی را که تو در من می ریزی به خانه ات برسانم و از این بابت شرمنده ام.
مرد لبخندی زد، کوزه ها را به سر چوب آویزان کرد و به راه افتاد در طول مسیر به کوزه قدیمی گفت کنار مسیرمان تا خانه را نگاه کن، در سمتی که تو هستی، چه میبینی؟
کنار جاده در سمتی که کوزه سوراخ بود پر از گل و گیاهان شاداب و زیبا بود.
- می بینی که طول مسیر در سمت تو چقدر زیباتر است. من می دانستم که تو سوراخ داری به همین دلیل در کنار جاده بذر گیاه کاشتم و تو در تمام این مدت به آنها

صفحه 93 از 98