کلبه و مزرعه شما در وسط جنگل است. در این اطراف هم فروشگاهی وجود ندارد. شما مایحتاج خود را چگونه تهیه می کنید؟
- ما یک گاو داریم که روزی چند لیتر شیر از او می دوشیم.
مقداری از آن را برای فروش به شهری که در نزدیکی است می بریم و با پول آن مواد غذایی دیگر تهیه می کنیم و با بقیه شیر برای خودمان ماست و کره و پنیر درست می کنیم. زندگی ما این طور می گذرد.
استاد از توضیحات آنها تشکر کرد. نگاهی به اطراف انداخت و با شاگردش از کلبه دور شد. کمی که از کلبه فاصله گرفتند به شاگردش گفت:
گاو این خانواده را به لب پرتگاه پیر و آن را به پایین بیانداز.
شاگرد با تعجب گفت:
ولی استاد این گاو تنها وسیله زندگی این خانواده است.
استاد سکوت کرد و شاگرد جوان که دید چاره ای جز اطاعت ندارد دستور او را انجام داد. خاطره این اتفاق در ذهن شاگرد جوان باقی ماند تا چند سال بعد که بازرگان موفقی شده بود تصمیم گرفت به آنجا برگردد و ماجرایی را که اتفاق افتاده بود برای آن خانواده بازگو کند، به امید اینکه به آنها کمکی کند تا از گناه او درگذرند.
وقتی به آن محل رسید با تعجب با مزرعه ای زیبا و آباد مواجه شد. خودرویی در پارکینگ ساختمان بود و بچه ها در حیاط باغ بازی می کردند. بسیار مأیوس شد و با خود فکر کرد حتما آن خانواده بدبخت مجبور شدهاند مزرعه شان را بفروشند و از آنجا بروند. با این حال داخل شد و در زد. خدمتکاری در را به روی او گشود و سلام کرد.
- خانواده ای که چند سال پیش اینجا زندگی می کردند کجا رفته اند؟
- آنها هنوز هم مالک اینجا هستند.
در همین حال صاحب خانه بیرون آمد و او را شناخت و از او احوال استادش را پرسید. جوان با اشتیاق پرسید که چه اتفاقی افتاده که مزرعه دار موفق شده مزرعه را آباد کند و زندگی خود را از آن فلاکت نجات دهد.
- ما یک گاو داشتیم، وقتی شما رفتید آن گاو به پرتگاه افتاد و مرد. من که وسیله
- ما یک گاو داریم که روزی چند لیتر شیر از او می دوشیم.
مقداری از آن را برای فروش به شهری که در نزدیکی است می بریم و با پول آن مواد غذایی دیگر تهیه می کنیم و با بقیه شیر برای خودمان ماست و کره و پنیر درست می کنیم. زندگی ما این طور می گذرد.
استاد از توضیحات آنها تشکر کرد. نگاهی به اطراف انداخت و با شاگردش از کلبه دور شد. کمی که از کلبه فاصله گرفتند به شاگردش گفت:
گاو این خانواده را به لب پرتگاه پیر و آن را به پایین بیانداز.
شاگرد با تعجب گفت:
ولی استاد این گاو تنها وسیله زندگی این خانواده است.
استاد سکوت کرد و شاگرد جوان که دید چاره ای جز اطاعت ندارد دستور او را انجام داد. خاطره این اتفاق در ذهن شاگرد جوان باقی ماند تا چند سال بعد که بازرگان موفقی شده بود تصمیم گرفت به آنجا برگردد و ماجرایی را که اتفاق افتاده بود برای آن خانواده بازگو کند، به امید اینکه به آنها کمکی کند تا از گناه او درگذرند.
وقتی به آن محل رسید با تعجب با مزرعه ای زیبا و آباد مواجه شد. خودرویی در پارکینگ ساختمان بود و بچه ها در حیاط باغ بازی می کردند. بسیار مأیوس شد و با خود فکر کرد حتما آن خانواده بدبخت مجبور شدهاند مزرعه شان را بفروشند و از آنجا بروند. با این حال داخل شد و در زد. خدمتکاری در را به روی او گشود و سلام کرد.
- خانواده ای که چند سال پیش اینجا زندگی می کردند کجا رفته اند؟
- آنها هنوز هم مالک اینجا هستند.
در همین حال صاحب خانه بیرون آمد و او را شناخت و از او احوال استادش را پرسید. جوان با اشتیاق پرسید که چه اتفاقی افتاده که مزرعه دار موفق شده مزرعه را آباد کند و زندگی خود را از آن فلاکت نجات دهد.
- ما یک گاو داشتیم، وقتی شما رفتید آن گاو به پرتگاه افتاد و مرد. من که وسیله