نام کتاب: مثل یک ببر زندگی کن
مزرعه کوچک

فیلسوفی به همراه یکی از شاگردانش در جنگلی قدم می زدند و راجع به وقایع غیرمنتظره ای که انسان ها با آن مواجه می شوند بحث می کردند.
استاد معتقد بود که هر اتفاقی که برای انسان‌ها می‌افتد فرصتی است برای یاد گرفتن و یاد دادن .
به مزرعه ای رسیدند که در موقعیت خوبی قرار داشت ولی چندان آباد نبود.
شاگرد گفت:
حق با شماست استاد. من از دیدن این مزرعه آموختم که بسیاری از مردم در بهشت زندگی می کنند ولی چون این حقیقت را نمی دانند با وضع مشقت باری روزگار می گذرانند.
استاد گفت:
من گفتم یاد بگیر و یاد بده. این که فقط متوجه اوضاع شوی کار مهمی نیست. باید علت ها را هم درک کنی. با درک علت‌ها می توانیم از کار دنیا سردرآوریم.
هر دو به سراغ کلبه ای که در مزرعه بود رفتند و در زدند، در به روی آنها باز شد و آنها ساکنان کلبه را دیدند مزرعه دار، همسر و سه فرزندش که همگی لباس هایی مندرس و کثیف به تن داشتند.
استاد پرسید:

صفحه 66 از 98