نام کتاب: مثل یک ببر زندگی کن
افتخار به استخوان

پادشاهی بود که خیلی به اجداد خود افتخار می کرد. این پادشاه بسیار بی‌رحم بود و نسبت به هیچ زیردستی شفقت نداشت.
روزی با همراهانش از دشتی می گذشت. سال ها قبل در آن دشت جنگ سختی اتفاق افتاده بود و پدر پادشاه هم در آن جنگ کشته شده بود.
وقتی به محل جنگ رسیدند پادشاه مردی را دید که در میان انبوه استخوان های کشتگان جنگ به دنبال چیزی می‌گردد.
از او پرسید که در اینجا چه کار می‌کنی؟
مرد گفت:
اعلی حضرتا شنیدم که شما در مسیر سفرتان از اینجا می‌‎گذرید برای همین قصد داشتم استخوان‌های پدر بزرگوارتان را پیدا کنم و وقتی شما به اینجا می رسید به شما تقدیم کنم. ولی آنها را پیدا نمی کنم چون هیچ تفاوتی با استخوان‌های سربازان، دهاتی‌ها و فقرا ندارد!

صفحه 61 از 98