ببر
مردی در حال عبور از جنگل بود. روباه پاشکستهای را دید که توانایی حرکت نداشت. با خود فکر کرد پس این روباه چگونه غذا تهیه میکند و زنده میماند.
برای فهمیدن علت در گوشهای پنهان شد. بعد از مدتی ببری از راه رسید که شکاری به دندان داشت. مقداری از آن شکار را خورد تا سیر شد و بقیه آن را برای روباه گذاشت. مرد پیش خود فکر کرد:
خدایی که به یک روباه ناتوان کمک می کند چطور ممکن است از کمک به من غافل باشد!
وقتی به خانهاش رسید در خانه را بست و دیگر برای کار بیرون نیامد . منتظر ماند تا از طرف خدا برایش غذایی برسد.
مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد. از شدت گرسنگی و ضعف به خواب رفت در خواب دید که شخصی به او می گوید:
- چرا میخواهی مثل یک روباه ناتوان باشی؟
از جا بلند شو و کار کن، سعی کن مثل ببر زندگی کنی۔
مردی در حال عبور از جنگل بود. روباه پاشکستهای را دید که توانایی حرکت نداشت. با خود فکر کرد پس این روباه چگونه غذا تهیه میکند و زنده میماند.
برای فهمیدن علت در گوشهای پنهان شد. بعد از مدتی ببری از راه رسید که شکاری به دندان داشت. مقداری از آن شکار را خورد تا سیر شد و بقیه آن را برای روباه گذاشت. مرد پیش خود فکر کرد:
خدایی که به یک روباه ناتوان کمک می کند چطور ممکن است از کمک به من غافل باشد!
وقتی به خانهاش رسید در خانه را بست و دیگر برای کار بیرون نیامد . منتظر ماند تا از طرف خدا برایش غذایی برسد.
مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد. از شدت گرسنگی و ضعف به خواب رفت در خواب دید که شخصی به او می گوید:
- چرا میخواهی مثل یک روباه ناتوان باشی؟
از جا بلند شو و کار کن، سعی کن مثل ببر زندگی کنی۔