نام کتاب: مثل یک ببر زندگی کن
کیمیا

مردی شنید که کیمیاگری پس از سالها تلاش و کار، سنگ کیمیایش را در بیابانی گم کرده است. اعتقاد بر این بود که سنگ کیمیا با هر فلزی که تماس گیرد آن را به طلا تبدیل می کند. او به اشتیاق پیدا کردن سنگ کیمیا و ثروتمند شدن به بیابان رفت. چون نمی‌دانست که سنگ کیمیا چه شکلی دارد، هر سنگی را که پیدا می کرد بر می داشت و به قلاب کمربندش میمالید تا بفهمد که آیا سنگ کیمیاست یا نه.
سال‌ها گذشت و مرد هیچ حاصلی از جست وجویش به دست نیاورد. ولی همچنان در اشتیاق به دست آوردن کیمیا تلاش می‌کرد.
کم کم این کار برایش یک عادت غیرارادی شد که هر سنگی را در مسیرش می‌بیند بردارد و آن را به قلاب کمربندش بمالد و آن را به کناری بیاندازد.
شبی قبل از خواب متوجه شد که قلاب کمربندش تبدیل به طلا شده است.
ولی کدام سنگ این کار را کرده بود. در کجا، صبح، عصر یا شب؟
مدتی بود که فقط سنگها را به کمربندش می مالید و حتی به نتیجه آن هم توجه نکرده بود. کاری را که به اشتیاق هدفی شروع کرده بود تبدیل به یک عادت بی‌هدف شده بود. آن ماجراجویی هیجان انگیز به یک وظیفه کسالت بار تبدیل شده بود و حالا که معجزه اتفاق افتاده بود او حتی متوجه آن اتفاق شگفت انگیز نشده بود.

صفحه 35 از 98