نام کتاب: مثل یک ببر زندگی کن
بیم و امید

دو جوان در دوران جنگ جهانی دوم در آلمان نازی در حال مبارزه با نیروهای گشتاپور بودند و همواره سعی می کردند با یاری رساندن به مردم آنها را امیدوار نگه دارند.
سرانجام بعد از مدتی شناسایی شدند و پلیس آلمان آنها را دستگیر و زندانی کرد.
یکی از آنها از وحشت این که چه بر سرشان خواهد آمد بی‌قراری می کرد ولی دیگری در آرامش فقط دعا می‌کرد.
- تو چطوری می توانی این‌قدر آرام باشی؟
- من برای خودم نیرو ذخیره می کنم چون می دانم به زودی به آن نیاز خواهم داشت.
- یعنی تو نمیترسی؟ نمی‌دانی چه بلایی قرار است سر ما بیاید؟
- تا پیش از این که دستگیر شویم، همیشه در وحشت دستگیر شدن بودم. حالا که ما را دستگیر و زندانی کرده‌اند این ترس معنی ندارد چون اتفاقی که از آن می ترسیدم پیش آمده. الان فقط وقت دعا و امیدواری به لطف خداست.

صفحه 31 از 98