نام کتاب: مثل یک ببر زندگی کن
رضایت به خواسته

جنگ با شدت در جریان بود و لشکریان دشمن شهرها و روستاها را یکی یکی تسخیر می کردند. فرمانده لشکر دشمن به بی‌رحمی مشهور بود و پیش از نزدیک شدن سربازان، مردم شهر را رها کردند و گریختند.
هنگامی که لشکریان به شهر رسیدند، شهر را خالی دیدند، سربازان همه جا را جست وجو کردند ولی کسی را پیدا نکردند. سرانجام در کلبه ای زاهدی را یافتند که در حال مراقبه بود.
فرمانده دستور داد او را به نزدش بیاورند ولی زاهد نپذیرفت. پس فرمانده خود به سراغ زاهد رفت و با عصبانیت فریاد کشید:
-مثل این که نمیدانی من چه کسی هستم، من می توانم در یک لحظه شمشیرم را در سینه تو فرو کنم.
زاهد به آرامی پاسخ داد.
- ظاهرا تو نمیدانی من چه کسی هستم. من کسی هستم که می توانم اجازه دهم شمشیری در یک لحظه در سینه ام فرو رود.
فرمانده با شنیدن این کلام شرمسار شد و او را رها کرد.

صفحه 26 از 98