بود، در خانه درخت انجیر ماندگار شده بود و اکابا و ماد
خانه «چاه قدیمی» فرستاده بود). وارد حیاط شدم، با مادربزرگم که داشت ایوان خانه را جارو می کرد، سلام و احوالپرسی کردم. خانه بزرگی نبود فقط سه اطاق و یک مطبخ داشت اما ایوانش رفیع و وسیع بود. حیاط خانه هم بزرگ بود و وسط خانه، چاه آب شیرین قرار داشت. نزدیک خانه که میشدم از فکر اکایا، هر قدمی که به جلو بر می داشتم انگار به عقب کشیده می شدم. پایم پیش نمی رفت و هر نفسی که میخواستم برآورم گفتی از درد خفه خواهم شد. به خرخر افتاده بودم، به در اطاقها نگاه کردم، به نظرم بیحد لخت و مهیب آمد. در کدام اطاق خواهمش دید؟ کدام اطاق؟ مادربزرگم نجوی کرد: «بچه ها خوابیده اند.»
پرسیدم: «کدام بچه ها؟»
مادربزرگم کمی ناراحت شد و جواب داد: «چطور نمی دانی! بچه های ساتا، بچه های سانا!»
مقصودتان این است که تمام بچه های ساتا اینجا هستند؟ مادربزرگم اشاره کرد که روی هر ایوان بنشینم و آهسته گفت:
«نه. نه. فقط دو تا بچه های آخری اینجا هستند. پدره، پسر و دختر بزرگش را پیش خودش نگه داشته؟»
پرسیدم: «از کی تا حالا اینجا هستید؟»
از یک ماه پیش کمی بعد از مرگ «ساتا»
از اندیشه مرگ خاله ساتا، اندوهی بر دلم نشست. چقدر زن محبوبی بود. سر زا رفته بود.
کوشیدم بر خود مسلط شوم و بپرسم:«چطوره؟» اما صدایم میلرزید.
خانه «چاه قدیمی» فرستاده بود). وارد حیاط شدم، با مادربزرگم که داشت ایوان خانه را جارو می کرد، سلام و احوالپرسی کردم. خانه بزرگی نبود فقط سه اطاق و یک مطبخ داشت اما ایوانش رفیع و وسیع بود. حیاط خانه هم بزرگ بود و وسط خانه، چاه آب شیرین قرار داشت. نزدیک خانه که میشدم از فکر اکایا، هر قدمی که به جلو بر می داشتم انگار به عقب کشیده می شدم. پایم پیش نمی رفت و هر نفسی که میخواستم برآورم گفتی از درد خفه خواهم شد. به خرخر افتاده بودم، به در اطاقها نگاه کردم، به نظرم بیحد لخت و مهیب آمد. در کدام اطاق خواهمش دید؟ کدام اطاق؟ مادربزرگم نجوی کرد: «بچه ها خوابیده اند.»
پرسیدم: «کدام بچه ها؟»
مادربزرگم کمی ناراحت شد و جواب داد: «چطور نمی دانی! بچه های ساتا، بچه های سانا!»
مقصودتان این است که تمام بچه های ساتا اینجا هستند؟ مادربزرگم اشاره کرد که روی هر ایوان بنشینم و آهسته گفت:
«نه. نه. فقط دو تا بچه های آخری اینجا هستند. پدره، پسر و دختر بزرگش را پیش خودش نگه داشته؟»
پرسیدم: «از کی تا حالا اینجا هستید؟»
از یک ماه پیش کمی بعد از مرگ «ساتا»
از اندیشه مرگ خاله ساتا، اندوهی بر دلم نشست. چقدر زن محبوبی بود. سر زا رفته بود.
کوشیدم بر خود مسلط شوم و بپرسم:«چطوره؟» اما صدایم میلرزید.