خودش درغلطید. تمیزش کردند و به رختخواب بردندش. ربع ساعت طول کشید تا به هوش آمد. غمگین به نظر نمی آمد، چشمهایش هنوز مثل بچه های ذوق زده، برق میزد و همچنان که در رختخواب افتاده بود لبخند میزد.
البته آن شب نتوانست به معبد برود. اما تا جشن «سانکیا» بهتر خواهد شد. یک سال گذشت و همچنان در رختخواب ماند. دیگر حتی ضعیف تر از آن بود که بنشیند. ولی چقدر نشاط داشت. در اینجا، عمو رامو که برای ما داستان را تعریف می کرد، ناگهان صدایش را آهسته کرد و مثل کسی که بخواهد رازی را فاش کند، نجوی کرد. دل ما شور افتاد و به دقت گوش فرادادیم: آهسته گفت: «راستش را بخواهید..... راستش این است که به عقیده من مرض بدی دارد...» مرض بد! مقصودش را نفهمیدم هنوز هم نمی دانم مقصودش چه مرضی بوده. فقط متوجه شدم رنگ پدرم مثل پوسته نارگیل تیره شد. و زن پدرم لرزید. عمو «رامو» با نفرت هرچه تمامتر پچ پچ کرد: «بو می دهد. بدجوری، بوی چاله پر از کود را می دهد. بیشتر از پنج دقیقه نتوانستم پهلویش بنشینم.» و حرفش را این طور تمام کرد. گفتی می خواهد خود را تسلی بدهد: «با وجود این هیچگاه چنین لبخندی بر لبش ندیده ام. تبسم خدایی یک کودک را داشت.»
آن شب من دچار کابوس وحشتناکی شدم.
* * *
صبح سردی بود و من بار و بنهام را دست گرفته بودم و از ایستگاه راه آهن به طرف خانه ای که چاه قدیمی داشت پیاده راه می سپردم. پدربزرگم اخیرا مرده بود و عمو «شاما، که به زندگی مستقل علاقمند
البته آن شب نتوانست به معبد برود. اما تا جشن «سانکیا» بهتر خواهد شد. یک سال گذشت و همچنان در رختخواب ماند. دیگر حتی ضعیف تر از آن بود که بنشیند. ولی چقدر نشاط داشت. در اینجا، عمو رامو که برای ما داستان را تعریف می کرد، ناگهان صدایش را آهسته کرد و مثل کسی که بخواهد رازی را فاش کند، نجوی کرد. دل ما شور افتاد و به دقت گوش فرادادیم: آهسته گفت: «راستش را بخواهید..... راستش این است که به عقیده من مرض بدی دارد...» مرض بد! مقصودش را نفهمیدم هنوز هم نمی دانم مقصودش چه مرضی بوده. فقط متوجه شدم رنگ پدرم مثل پوسته نارگیل تیره شد. و زن پدرم لرزید. عمو «رامو» با نفرت هرچه تمامتر پچ پچ کرد: «بو می دهد. بدجوری، بوی چاله پر از کود را می دهد. بیشتر از پنج دقیقه نتوانستم پهلویش بنشینم.» و حرفش را این طور تمام کرد. گفتی می خواهد خود را تسلی بدهد: «با وجود این هیچگاه چنین لبخندی بر لبش ندیده ام. تبسم خدایی یک کودک را داشت.»
آن شب من دچار کابوس وحشتناکی شدم.
* * *
صبح سردی بود و من بار و بنهام را دست گرفته بودم و از ایستگاه راه آهن به طرف خانه ای که چاه قدیمی داشت پیاده راه می سپردم. پدربزرگم اخیرا مرده بود و عمو «شاما، که به زندگی مستقل علاقمند