شیوا کیسه زهر در گلو دارد. شیواکل است. کل. شیوا حضرت راما است. شیوا خداوندگار «گاوری» است که برکات جهان زیر نگین اوست...»
مادربزرگم هم که در آشپزخانه بود و این سرود را می شنید خوشحال می شد و دعا می کرد که خواهرش هرچه زودتر بتواند زندگی معمولی خود را از سر گیرد. اما وقتی عید شیوا فرارسید هرچه کوشیدند که بلندش کنند تا بر پا بایستد، پاهایش، اصلا نا نداشت و مثل پوست موز خم میشد. شانه هایشان را جلو دادند تا با تکیه به آنها بایستد، باز هم نتوانست. دوتا جعبه دم دستش گذاشتند تا دست هایش را بر آنها بگذارد و بلند شود، نزدیک ستونها بردندش تا با تکیه به ستون ها خود را بلند کند، اما فایده نداشت. اکا یا تمام این مدت لبخند می زد و مثل بچه های تازه پا که برای اولین بار روی پای خود می ایستند خوشحال بود. به خودش نوید میداد
که شب بهتر خواهد شد و به معبد خواهد رفت. هرچند آزمایش های صبح موجب امیدواری چندانی نبود. به هرجهت ساعت ده سلمانی آمد و سرش را تراشید. بعد بغلش کردند و به خمام بردندش. کف حمام نشسته بود، می خندید و شوخی می کرد. بهتر خواهد شد. حتما بهتر خواهد شد. حمام که کرد بردندش به اطاق، به دیوار تکیه داد و سر جانماز نشسته بود و مثل همیشه نماز گزارد. تسبیحش را در دست داشت و کاسه نقره کوچک، بغل دستش بود. بعد از او خواستند تا برود و بخوابد. اما امتناع کرد و اصرار ورزید تا با دیگران هم غذا شود. متأسفانه وسط غذا، درست وقتی می خواست برنج و ماست بخورد، از حال رفت و روی غذای
مادربزرگم هم که در آشپزخانه بود و این سرود را می شنید خوشحال می شد و دعا می کرد که خواهرش هرچه زودتر بتواند زندگی معمولی خود را از سر گیرد. اما وقتی عید شیوا فرارسید هرچه کوشیدند که بلندش کنند تا بر پا بایستد، پاهایش، اصلا نا نداشت و مثل پوست موز خم میشد. شانه هایشان را جلو دادند تا با تکیه به آنها بایستد، باز هم نتوانست. دوتا جعبه دم دستش گذاشتند تا دست هایش را بر آنها بگذارد و بلند شود، نزدیک ستونها بردندش تا با تکیه به ستون ها خود را بلند کند، اما فایده نداشت. اکا یا تمام این مدت لبخند می زد و مثل بچه های تازه پا که برای اولین بار روی پای خود می ایستند خوشحال بود. به خودش نوید میداد
که شب بهتر خواهد شد و به معبد خواهد رفت. هرچند آزمایش های صبح موجب امیدواری چندانی نبود. به هرجهت ساعت ده سلمانی آمد و سرش را تراشید. بعد بغلش کردند و به خمام بردندش. کف حمام نشسته بود، می خندید و شوخی می کرد. بهتر خواهد شد. حتما بهتر خواهد شد. حمام که کرد بردندش به اطاق، به دیوار تکیه داد و سر جانماز نشسته بود و مثل همیشه نماز گزارد. تسبیحش را در دست داشت و کاسه نقره کوچک، بغل دستش بود. بعد از او خواستند تا برود و بخوابد. اما امتناع کرد و اصرار ورزید تا با دیگران هم غذا شود. متأسفانه وسط غذا، درست وقتی می خواست برنج و ماست بخورد، از حال رفت و روی غذای