میخوراند. روز سوم که می شود دیگر اکایا از هوش و گوش افتاده بوده.
که تازه طبیب به بالینش می آورند اما اکایا از هرچه طبیب است بیزار بوده و آنها را در حد نجسها تحقیر می کرده است. نصیب نشود آدمی دوایی را بخورد که به دست این احمق های نافهم، پست، بی اعتقاد و گمراه ترکیب شده باشد. نه. نه. بهتر است آدم بمیرد. اول کوشیدند تشویقش کنند و بعد تهدیدش کردند، منتهی بی فایده بود. همان شب، زن همسایه آنها «ونسکاتا پا» به دیدار مریض آمد و نسخه یک جوشانده دیگر را برای «چنان نبی تجویز کرد که آن هم سری بود میان پیرزنهای خانواده آنها، این جوشانده هم فایده نکرد.» روز پنجم بی آنکه به اکایا بروز بدهند دنبال پزشک فرستادند. همین که چشم اکایا به طبیب افتاد بلند شد و در رختخوابش نشست و سر دکتر داد زد و تف انداخت به روی او و از خشم میلرزید. اما پزشک به این نوع پذیرایی ها عادت داشت. از پدربزرگ و مادربزرگم خواست که دو دستش را بگیرند و بدون توجه به دشنامها و ناله های او معاینه اش کرد و اعلام کرد که بیماریش یک حصبه سخت است.
دستور داد که خیلی احتیاط کنند، گرم نگاهش دارند، غذای سبک و ساده به او بخورانند و نسخه ای داد تا در مریض خانه دولتی بپیچند. مادربزرگ و پدربزرگم نمی دانستند چه کنند. زیرا معلوم بود که اکایا به دوای مریضخانه هرگز لب نخواهد زد. نشستند و با هم مشورت کردند و چون مادر بزرگم زن زرنگی بود پیشنهاد کرد بهتر است دوا را با قهوه و یا آبگوشت بیامیزند و بخوردش دهند. و همین کار را کردند. وقتی اکایا میگفت: «خواهر از بوی این آبگوشت دلم بهم میخورد.» مادربزرگم توضیح می داد که آدم تبدار «غذا به دهنش بدمزه می آید.» و اکایا هرگز
که تازه طبیب به بالینش می آورند اما اکایا از هرچه طبیب است بیزار بوده و آنها را در حد نجسها تحقیر می کرده است. نصیب نشود آدمی دوایی را بخورد که به دست این احمق های نافهم، پست، بی اعتقاد و گمراه ترکیب شده باشد. نه. نه. بهتر است آدم بمیرد. اول کوشیدند تشویقش کنند و بعد تهدیدش کردند، منتهی بی فایده بود. همان شب، زن همسایه آنها «ونسکاتا پا» به دیدار مریض آمد و نسخه یک جوشانده دیگر را برای «چنان نبی تجویز کرد که آن هم سری بود میان پیرزنهای خانواده آنها، این جوشانده هم فایده نکرد.» روز پنجم بی آنکه به اکایا بروز بدهند دنبال پزشک فرستادند. همین که چشم اکایا به طبیب افتاد بلند شد و در رختخوابش نشست و سر دکتر داد زد و تف انداخت به روی او و از خشم میلرزید. اما پزشک به این نوع پذیرایی ها عادت داشت. از پدربزرگ و مادربزرگم خواست که دو دستش را بگیرند و بدون توجه به دشنامها و ناله های او معاینه اش کرد و اعلام کرد که بیماریش یک حصبه سخت است.
دستور داد که خیلی احتیاط کنند، گرم نگاهش دارند، غذای سبک و ساده به او بخورانند و نسخه ای داد تا در مریض خانه دولتی بپیچند. مادربزرگ و پدربزرگم نمی دانستند چه کنند. زیرا معلوم بود که اکایا به دوای مریضخانه هرگز لب نخواهد زد. نشستند و با هم مشورت کردند و چون مادر بزرگم زن زرنگی بود پیشنهاد کرد بهتر است دوا را با قهوه و یا آبگوشت بیامیزند و بخوردش دهند. و همین کار را کردند. وقتی اکایا میگفت: «خواهر از بوی این آبگوشت دلم بهم میخورد.» مادربزرگم توضیح می داد که آدم تبدار «غذا به دهنش بدمزه می آید.» و اکایا هرگز