نام کتاب: ماه عسل آفتابی
چهار یا پنج سال گذشت و نمی دانم به چه علتی به «تالاسانا» نرفتیم. تنها خبری که از تالاسانا داشتیم نامه های مختصری بود که بعد از سه با چهار ماه از مادر بزرگم می رسید. می نوشت که همگی سلامتند و همگی هم «ملالی ندارند جز دوری از ما و انتظار خبر سلامتی و خوشی ما و امیدوارند «خدایان رحیم ما را از صد و هشت شادمانی برخوردار سازند». یادم است که تنها یک بار مادربزرگم در یکی از نامه هایش ذکری از کسالت اکایا کرده بود. نوشته بود که مریض است و تمام سال گذشته نتوانسته است از رختخواب پا بیرون بگذارد. تمام سال! نباید حرف زنها را زیاد جدی گرفت. آخر تصور زنها حد و حصری که نمی شناسد! پدرم از کسالت آکایا اظهار تأسف کرد و گفت چقدر دشوار است، آدمی که به عمرش ناخوش نشده است مجبور شود مدتها در رختخواب بماند. و خیال کردیم به زودی بهبودی خواهد یافت و دیگر در این باره حرفی نزدیم. مادربزرگم درباره اکایا در دو نامه بعدی اشاره ای نکرد. تا اینکه عمو «رامو» برای دیدار کوتاهی به «تالاسانا» رفت و در بازگشت او بود که تمام داستان را شنیدیم.
یک روز اکایا پس از این که غسل می کند، می رود و در کنار بوته *تولسی* می نشیند تا نماز بخواند. سرمای سختی می وزد و همان شب تب تندی به جانش می افتد. طبیعی است که مادربزرگم جوشانده به او می دهد. این جوشانده ای بوده که تنها مادربزرگم از راز ترکیب گیاه های آن آگاه بوده است. در تمام عمر هم این دوا را به کار می برده. اما صبح روز بعد تب اکایا به همان تندی بوده است و باز مادربزرگم به او همان جوشانده را
Tulsi

صفحه 28 از 159