نام کتاب: ماه عسل آفتابی
می رفت، مردم از سر راهش کنار می رفتند و به او اشاره می کردند: «زن وزیر ... زن وزیر...» و اکایا چنان از این عنوان غرق افتخار می‌شد که خیلی بیش از سابق به معبد می رفت.
«اکایا» خودش قصه ای برای من گفته بود که کاملا فراموشم شده بود و اگر عمو «شاما» به این قصه اشاره نمی کرد، هرگز آن را از نو به یاد نمی آوردم. یک روز اکایا به هوس تماشای آبشاری می افتد که، صدای شرشر آن همیشه در گوشش بوده. اما هیچگاه از نزدیک آن را ندیده بوده. ترتیب سفر داده می شود حتی یک افسر پلیس هم جلو می افتد و خانواده وزیر را راهنمایی می کند. می روند تا به آنجا می رسند که آبشار کووری به جلو میتازد و رو به مسیر باریک و ژرف خود سرازیر می گردد. خروشان و جوشان و کف برلب، با شکوه تمام قامت بر می افرازد و چون مار کبرای هفت سری از همه طرف سر برمی آورد. خیال می کنید اکابا در آنجا چه دیده؟ باور می کنید یا نه؟ بله، اکایا با دو چشم خودش با دو چشم خودش که مطمئن باشید چشمهایی تیزبین بودند. شکاف ژرف زمین را در قعر دره دیده بود که دهان گشوده بوده است و طناب کنفی محکم و قطور رود راکه فرسخها در ازای آن بوده است می بلعیده... میگفت تنها خدا میداند که این شکاف زمین تا چه حد عمیق تر از آنست که به چشم دیده می شود. و همه به به گفتند و اظهار داشتند که قعر این شکاف به مرکز زمین می رسد و آه که چقدر عجیب است!
اکایا اینک هجده ساله بود. همیشه بچه ها را دوست داشت و کم کم این پرسش را مطرح می کرد که چرا خودش نباید بچه داشته باشد. به عقیده عمو شاما همه زنها عاشق بچه هستند. و زن هایی که بچه ندارند

صفحه 25 از 159