نام کتاب: ماه عسل آفتابی
کرده و مرده. باران عروس چند روز عزاداری کردند و بر داماد پیر گریستند و بعد فراموش کردند و زندگی مثل معمول ادامه یافت. خود را کایا، اصلا خبردار نشد. آن روزها ایام عید «وداسه را» بوده و «اکایا» هم غرق تماشای عروسک های خیمه شب بازی. فقط پدر و مادرش به او گفتند که خال قرمز، میان ابروهایش نگذارد. او هم که کشته و مرده خال قرمز نبوده، اصلا اهمیت نداده است.
سالها گذشت. واکایا، بزرگ شد و چون بیوه زن بود سرش را تراشیدند و او را نزد باران شوهرش به ایالت «گاگانا» فرستادند و آنها هم با آداب تمام، با محبت و احترام قدمش را به روی چشم گذاشتند. نا پسری «اکایا» چهل و پنج ساله بود. او را مثل دختر خودش عزیز شمرد. چراکه غالب دخترهایش به خانه شوهر رفته بودند و بچه هم داشتند. «اکایا» به زودی خانم خانه و آشپزخانه شد. تنها بیوه زن خانواده بود. ظرف ها را می شست و اطاق ها را جارو میکرد. انگار جارو به دست آفریده شده است. و کاسه و کوزه ای هم به کمرش آویزان بود. چهار یا پنج سال این گونه در نهایت خوشی در چنین خانه «پر و پیمانی» زندگی کرد. همیشه بچه هایی دم دستش بودند تا با آنها بازی کند. دخترهایی بودند تا با آنها وراجی کند. گاوهایی بودند که شیرشان را بدوشد. و معبدی بود که برای زیارت به آنجا برود. آه چه زندگی آرام و راحتی داشت! عروسش که زن ناپسریش، باشد زن خوبی بود. در تمام ایام سال، با آبستن بود، با در حال زاییدن و اگر در این در حال هم نبود با تب داشت و با سرفه می کرد. و بنابراین در رختخواب افتاده بود. و این طورها بود که کاری به کار «اکایا» نداشت. و همه چیز مرتب و کامل بود. وقتی اکایا برای زیارت به معبد

صفحه 24 از 159