همان اندازه خشنود بود که از پرستاری من. یادم است تنها یک بار محبت خاصی به من ابراز کرد و یک جفت خلخال طلا به من بخشید. و چنان از این هدیه شادمانم کرد که مثل گذشته بوسیدمش. اما حالا دیگر بزرگ شده بودم و چنان از بوی دهانش بدم آمد که دیگر هرگز نبوسیدمش.
ضمن یکی از تعطیلی ها که به دیدار بابابزرگ رفته بودم، یادم است که ده ساله با یازده ساله بودم، به فکرم رسید که بهتر است سر از کار این «اکایا» دربیاورم. می خواستم از کسی بپرسم. اما می دانستم که اگر به طرف عموها و یا خاله ها بروم چنان رعب آنها در دلم خواهد نشست که جرأت نخواهم کرد پرسشی کنم. بلکه عذری خواهم آورد و آشفته خواهم
گریخت. سرانجام یک روز موقعیت خوبی به دستم افتاد. عمو «شاما، مرا دوست داشت. و غالبا صدایم می کرد تا بروم و در کنارش بخوابم.
ناگامه» در آشپزخانه سرش به کار خودش گرم بود و چون با عمویم تنها بودم به خودم جرأت دادم تا بپرسم «اکایا» کیست و چرا با ما زندگی می کند؟ عین کلماتی را که عمویم در پاسخ من به کار برد به یاد ندارم، اما یادم می آید مفهوم حرفهایش چنین بود که اینک برای شما بازگو می کنم.
راکایا، خواهر مادربزرگم بود. ارشد اولاد جد اعلایم که هشت فرزند داشت. سه دختر و پنج پسر. پدر و مادرش خیلی ثروتمند بودند. و جد اعلای ما یکبار هم به وزارت رسیده بوده . البته این قضیه مربوط بود به بیش از صد سال پیش اکایا دختر قشنگ کوچکی بوده. هم باهوش بوده و هم خوش سر و زبان. پنج ساله که بوده درباره متون مقدس با پدرش بحث می کرده. طالع بینان به پدرش گفته بوده اند که اقبالش در ازدواج بسیار بلند خواهد بود. پدرش چون یک بار وزیر شده بوده،
ضمن یکی از تعطیلی ها که به دیدار بابابزرگ رفته بودم، یادم است که ده ساله با یازده ساله بودم، به فکرم رسید که بهتر است سر از کار این «اکایا» دربیاورم. می خواستم از کسی بپرسم. اما می دانستم که اگر به طرف عموها و یا خاله ها بروم چنان رعب آنها در دلم خواهد نشست که جرأت نخواهم کرد پرسشی کنم. بلکه عذری خواهم آورد و آشفته خواهم
گریخت. سرانجام یک روز موقعیت خوبی به دستم افتاد. عمو «شاما، مرا دوست داشت. و غالبا صدایم می کرد تا بروم و در کنارش بخوابم.
ناگامه» در آشپزخانه سرش به کار خودش گرم بود و چون با عمویم تنها بودم به خودم جرأت دادم تا بپرسم «اکایا» کیست و چرا با ما زندگی می کند؟ عین کلماتی را که عمویم در پاسخ من به کار برد به یاد ندارم، اما یادم می آید مفهوم حرفهایش چنین بود که اینک برای شما بازگو می کنم.
راکایا، خواهر مادربزرگم بود. ارشد اولاد جد اعلایم که هشت فرزند داشت. سه دختر و پنج پسر. پدر و مادرش خیلی ثروتمند بودند. و جد اعلای ما یکبار هم به وزارت رسیده بوده . البته این قضیه مربوط بود به بیش از صد سال پیش اکایا دختر قشنگ کوچکی بوده. هم باهوش بوده و هم خوش سر و زبان. پنج ساله که بوده درباره متون مقدس با پدرش بحث می کرده. طالع بینان به پدرش گفته بوده اند که اقبالش در ازدواج بسیار بلند خواهد بود. پدرش چون یک بار وزیر شده بوده،