نام کتاب: ماه عسل آفتابی
مادرشان نشسته بودند. جای «اکایام»کجا بود؟ چرا نمی آمد و پهلوی من نمی‌نشست؟ حالا بیا و از او بپرس چرا با ما هم غذا نمیشوی؟ خشمگین خواهد شد و خواهد گفت: «بیوه زن هستم! خفه شو! میمون»
شام که خوردم به اطاق پنج دری رفتم. واکایام رختخوابش را انداخته بود و دراز کشیده بود. صدایم کرد و از روی دلسوزی پرسید چه خورده ام؟ سیر شده ام؟ صورتم را بوسید و گفت: «بیا بخواب». چنان از نرمی و محبتش خوشحال شدم که دیگر تحقیقاتم را درباره راز بیوگی دنبال نکردم و هنوز پایم به رختخواب نرسیده بود که مثل شاهزاده ای به خواب رفتم.
پدرم با زن پدرم به خانه جدید اسباب کشی کردند و ناچار مرا هم با خودشان بردند. وقتی مرا از «اکایا» جدا می کردند، گریه کردم و جیغ زدم. اما آنها یک تکه شیرینی شکری به من دادند و در گاری اسبی گذاشتم. و همه چیز را از یاد بردم. و وقتی وارد خانه جدید شدیم تازه فهمیدم که «اکایا» دیگر با من نیست. خوب. خیلی هم گریه نکردم چرا که پدرم یک نان قندی تعارفم کرد و یک شب کلاه آبی حاشیه طلایی گذاشت سرم. و زن پدرم آن قدر به من مهربانی کرد که نگو. نه تنها با من بازی کرد بلکه یک زنجیر طلا که ستاره درخشانی از الماس به آن آویخته بود انداخت به گردنم. اما.... اما.... اگر به کسی نمیگویید آهسته در گوش شما می‌گویم که زن پدرم چنان مرا در بغل گرفت و نوازش کرد که انگار نوزاد کوچک خودش بودم و می خواست شیرم بدهد.
روزهای تعطیل، ما به «تالاسانا» برمیگشتیم، اما دیگر علاقه چندانی به «اکایا» نداشتم. خاله «رانجانا یاکی» تازه مرده بود. و سرپرستی بچه هایش به عهده را کایا، واگذار شده بود. و به نظر می آمد که از نگهداری آنها به

صفحه 21 از 159