مردها، دیوهایی هم وجود دارند که به آنها راهزن می گویند. بیوه زن! آیا بیوه زن آدمی بود نظیر غول؟ نه. حتما این طور نبود. چرا که من را «اکایا» را خیلی خوب می شناختم. لحظه ای درنگ کرد و با همان لحن غمگین جوابم را داد که: «پسرجان، من بیوه زن هستم.»
اصرار کردم که: «آخر اکایا این ممکن نیست. تو عین دیگران هستی. مگر تو مثل آنها به معبد نمیروی؟ چرا...؟»
نگاهی به آسمان و ستاره ها کرد و سرم داد زد: «من بیوه زن هستم!» بر خود لرزیدم و خاموش نشستم. دست هایش دست هایم را لمس کرد. به یاد آوردم که دست هایش هم لخت است. لخت مثل درختی بی برگ. خاله «ناگامه» و خاله «کن چامه» النگو به دست می کردند که صدا میداد و آواز می خواند. اما او هرگز النگو به دست نمی کرد. و همیشه هم همان ساری های تیره بدرنگ را می پوشید. نه مثل خاله هایم که ساری های آبی زیبا با حاشیه هایی از زری بر تن می کردند. یعنی چه فرقی با خاله هایم داشت؟ فرقی داشت؟ بله. آنها بچه هم داشتند. «گانگا» و «پروثی» و «سوامی» و «لیلا» و «سوشیلا» که همبازی های من بودند. وقتی این بچه ها ضمن بازی، زمین می خوردند و آسیب می دیدند فورأ مثل توله سگها می دویدند پیش مادرهایشان و دروغ سرهم میکردند و از همدیگر شکایت می کردند. چقدر از همه این بچه ها بدم می آمد! فقط «اکایا» را دوست داشتم. و او آخر چرا بچه نداشت؟
به آغوش «اکایا، پناه بدم و پرسیدم: «اکایا، بچه های تو کجا هستند؟ » خشمگین جواب داد: «من بچه ندارم.»
توانستم بپرسم: «پس من چی؟»
اصرار کردم که: «آخر اکایا این ممکن نیست. تو عین دیگران هستی. مگر تو مثل آنها به معبد نمیروی؟ چرا...؟»
نگاهی به آسمان و ستاره ها کرد و سرم داد زد: «من بیوه زن هستم!» بر خود لرزیدم و خاموش نشستم. دست هایش دست هایم را لمس کرد. به یاد آوردم که دست هایش هم لخت است. لخت مثل درختی بی برگ. خاله «ناگامه» و خاله «کن چامه» النگو به دست می کردند که صدا میداد و آواز می خواند. اما او هرگز النگو به دست نمی کرد. و همیشه هم همان ساری های تیره بدرنگ را می پوشید. نه مثل خاله هایم که ساری های آبی زیبا با حاشیه هایی از زری بر تن می کردند. یعنی چه فرقی با خاله هایم داشت؟ فرقی داشت؟ بله. آنها بچه هم داشتند. «گانگا» و «پروثی» و «سوامی» و «لیلا» و «سوشیلا» که همبازی های من بودند. وقتی این بچه ها ضمن بازی، زمین می خوردند و آسیب می دیدند فورأ مثل توله سگها می دویدند پیش مادرهایشان و دروغ سرهم میکردند و از همدیگر شکایت می کردند. چقدر از همه این بچه ها بدم می آمد! فقط «اکایا» را دوست داشتم. و او آخر چرا بچه نداشت؟
به آغوش «اکایا، پناه بدم و پرسیدم: «اکایا، بچه های تو کجا هستند؟ » خشمگین جواب داد: «من بچه ندارم.»
توانستم بپرسم: «پس من چی؟»