نام کتاب: ماه عسل آفتابی
با خنده ای زننده و شیطنت بار گفتم: «ناگامه، زن عمو "شاما"‌ست. «کن چامه» هم عمو سوبو را دارد. عمه سیناهم بابابزرگ را دارد. و تو... تو هم مرا داری.» مثل این که آسوده شد. مرا دوباره به سینه اش فشرد و بوسید و گفت: «تو یک بچه میمون شیطانی هستی!» آرام شده بود.
مجبور شد به آشپزخانه برود. همانجا نشسته بودم و به فکر کارهایی بودم که کرده بودم با دلم می‌خواست بکنم. صبح فردا، «مارا، گاوها را به صحرا خواهد برد و من هم با او خواهم رفت و چریدن گاوها را تماشا خواهم کرد. بعد که برگشتیم به گنجشکها دانه خواهم داد و در آن وقت بابابزرگ را خواهم پایید که نشسته است و برای همسایه ها کتاب های بزرگ بزرگ را خواهد خواند. بعد «سوندرا» کوچولو، همبازیم خواهد آمد و باهم با گوی های مرمر بازی خواهیم کرد. چقدر از این بازی خوشم خواهم آمد! «اکایا» مثل همیشه خاموش از آشپزخانه در آمد. نشست و مرا روی زانویش نشانید. خشمگین و غصه دار می نمود. عموجان «شاما» آمد و دهاتی ها به دنبالش تو آمدند و صدای بابابزرگم از درون یکی از اطاق ها به گوش رسید که سرکسی داد میزد. در آن شلوغی چقدر ما دوتا خود را به همدیگر نزدیک احساس می کردیم. انگار یکی شده بودیم. می دانستم وقتی مرا بیشتر می بوسد، علتش این است که مرا بیشتر از پیش دوست دارد و وقتی من پستان هایش را بیشتر فشار دادم بیشتر می خواستمش.
ترسان، در گوشش گفتم: «اکایا چرا غصه داری؟» گرفته و غمزده جواب داد: « آه! هیچی»
می کوشیدم که از معنای بیوه زن سردرآورم. پرسیدم: «خال قرمز هم وسط ابروهایت نمی گذاری» در آن موقع فقط می دانستم که غیر از

صفحه 18 از 159