نام کتاب: ماه عسل آفتابی
مثل گوی های مرمر - که من با آنها بازی می‌کردم - می‌غلطیدند و صورتش مثل پوسته نارگیل، پر از چین و چروک بود. و وقتی می‌خندید چروک ها بیشتر از همیشه می شد. وقتی خورشید تابستانی غروب می کرد و شبی پر ستاره بر فراز سرمان گسترده می شد، در ایوان خانه ای که درخت انجیر داشت، در دامن را کایا می‌نشستم. غروب آن روز را خوب به یاد می آورم که «اکایا» رو به شهر در ایران نشسته بود و چراغ ها در خانه ها و دکانها یکی یکی روشن شدند و ناگهان را کایا، متوجه من شد و بوسیدم. خیلی کم حرف می زد و وقتی حرف میزد ادای بچه ها را در می آورد.
در گوش من نجوی کرد: «تا_تا_تا_ما_ما_تاتاتا. ماما. تو فرشته شیرین منی»
من هم ادای او را در آوردم و گفتم: «کاکا_کا.گاگا_گا.» برگشتم و دست بردم زیر ساری او که به رنگ گل اخرا بود و پستان های آویخته او را با شادی کودکانه‌ای فشردم. همیشه از این کارم خیلی خوشش می آمد و هیچ وقت هم دعوایم نمی کرد. مگر آن که جلو دیگران به پستانش وربروم. این را بعدها متوجه شدم.
آن روز مرا به سینه خود فشرد. از نو بوسیدم و گفت: «تو کوچولوی عزیز منی» من هم از دامانش پایین جستم و گفتم: «تو هم عزیز منی.»
اکایا» به من فرمان داد: «بیا اینجا بنشین. حالا دیدی.» که اطاعت کردم. روی دامانش نشستم و چون دیگر با من حرف نمی زد دلم گرفت. و به فکر بزغاله کوچکی افتادم که روز پیش مرده بود. و بعد به یاد ماری افتادم که همان روز صبح دیده بودم. باز «اکایا، دست انداخت گردنم و مرا سخت بوسید.

صفحه 16 از 159