دمادم آهوان را به عزای یکدیگر می نشاند. آهوان با پادشاه در گفتگو شدند و قرار بر این شد که روزی یک آهو به مطبخ شاهی گسیل دارند. و شاه از شکار هر روزه صرفنظر کند. روزی نوبت به آهوی بارداری رسید. شاه آهوان، غمگین شد. و به جای آهوی باردار به مطبخ شاهی رفت و سر خود را بر مذبح گذاشت. و به جای او جان داد. شاه از این قصه هوشیار شد و شکار را به کلی فروگذاشت.
با این داستان های ساده، استاد، ما را به ارزش عشق و ایثار و فداکاری و همدردی واقف می ساخت و خود نیز به آنچه میگفت عمل می کرد.
بسا مغروران را از غرور پشیمان ساخت و بسا دزدان که از دزدی باز داشت.
روزی یکی از مریدان با وی گفت: «خداوندگارا، به گمان من جهان هرگز بودایی به بزرگی تو به خود ندیده است و تا ابد هم نخواهد دید.»
استاد آرام به او نگریست و گفت: «آیا تو بوداهای پیشین را دیده ای؟ نه. خداوندگار من. شاید بوداهای آینده را دیده باشی؟
شاید تو مرا بهتر از خودم می شناسی؟
پس چرا سخنی به گزاف باید گفت؟»
هرجا بودا میرفت خلایق بر او گرد می آمدند. اما حسودان هم بودند. و یکی از آنها پسر عموش «دودوت» بود که قصد جانش را کرد و فیلی وحشی را سر راه او قرار داد. استاد به راه خود ادامه داد و به طرف فیل
با این داستان های ساده، استاد، ما را به ارزش عشق و ایثار و فداکاری و همدردی واقف می ساخت و خود نیز به آنچه میگفت عمل می کرد.
بسا مغروران را از غرور پشیمان ساخت و بسا دزدان که از دزدی باز داشت.
روزی یکی از مریدان با وی گفت: «خداوندگارا، به گمان من جهان هرگز بودایی به بزرگی تو به خود ندیده است و تا ابد هم نخواهد دید.»
استاد آرام به او نگریست و گفت: «آیا تو بوداهای پیشین را دیده ای؟ نه. خداوندگار من. شاید بوداهای آینده را دیده باشی؟
شاید تو مرا بهتر از خودم می شناسی؟
پس چرا سخنی به گزاف باید گفت؟»
هرجا بودا میرفت خلایق بر او گرد می آمدند. اما حسودان هم بودند. و یکی از آنها پسر عموش «دودوت» بود که قصد جانش را کرد و فیلی وحشی را سر راه او قرار داد. استاد به راه خود ادامه داد و به طرف فیل