نام کتاب: ماه عسل آفتابی
مردم شهر، شادمان شدند و با تحسین و عشق گرد شمع وجودش حلقه زدند. و من بر در قصر، نگران در انتظار بودم و به سان برگ پاییزی می‌لرزیدم و دست فرزندم را گرفته بودم تا از پا درنیایم. و او نیامد. او با پیروانش در دیری در حومه شهر بماند و من نومیدوار به قصر بازگشتم.
روز بعد «سودو دانا» از پنجره قصر، بودا را دید که در کوچه گدایی می‌کند. به جانبش رفت و گفت: «ای گوتاما! اجداد تو هرگز گدایی نکرده اند.» و گوتاما پاسخ داد که: «ای پادشاه، اجداد تو هرگز گدایی نکرده اند. اما، اجداد من بوداهای پیشین اند. و آنها به پست ترین خوردنی ها اکتفا کرده اند و با فقرا هم کاسه گشته اند و من خود فقیری از فقرای جهانم.»
پادشاه از غصه خون گریست و بودا را با خود به خانه آورد. خدمتکاران من مژده را به من رساندند. اما من یارای رفتن نداشتم. آیا شوی من می دانست که چه رنج ها کشیده ام؟ و به جای آب، اشک ها را فروخورده ام؟ با خود گفتم که: «اگر در چشم او ارجمندم، می باید که او به سوی من آید، بودا دانست و تبسمی کرد و اشک در چشمان من پر شد و ناگاه گوتاما را در برابر خود دیدم. به من نگریست. و در چشمانش همدردی و لطف درخشیدن گرفت. و من در برابرش به زانو در آمدم. او مرا از زمین بلند کرد و دست بر پیشانیم گذاشت و روح من غرق آرامش گردید.
روز دیگر پشت پرده‌ای پنهان شدم و بودا را به «راهول» پسرم نشان دادم و به او گفتم «آن مرد زیبای همچون خورشید را می بینی با آن جبین مغرور و آن موی سیاه پرشکن؟ می‌بینی که هاله ای از نور اندامش را در برگرفته است؟ این پدر تو است. برو وارث خویش را از وی بخواه.»

صفحه 11 از 159