بهتر! چهار پا خوب، دو پا بهتر! چهار پا خوب، دو پا بهتر!» را سر دادند. این بعبع نیم دقیقه تمام بدون وقفه ادامه پیدا کرد و وقتی ساکت شدند دیگر مجال هر گونه اعتراض از بین رفته بود، چون خوکها به ساختمان برگشته بودند.
بنجامین حس کرد پوزهای به شانه اش خورد. سرش را برگرداند، کلوور بود، چشمان سالخورده اش از پیش هم کم نور تر شده بود و بی آنکه کلمه ای بر زبان راند با ملایمت یال بنجامین را کشید و او را با خود به ته طویله بزرگ، جایی که هفت فرمان نوشته شده بود برد. یکی دو دقیقه آنجا ایستاد و به قیر اندود و نوشته سفید رنگ روی آن خیره شدند.
بالاخره کلوور به سخن آمد و گفت: «دید چشمم کم شده. حتی زمانی هم که جوان بودم نمی توانستم نوشته ها را بخوانم، ولی به نظرم می آید دیوار شکل دیگری به خودش گرفته. بنجامین بگو ببینم هفت فرمان مثل سابق است؟» برای یک بار در زندگی بنجامین حاضر شد که از قانونش عدول کند. با صدای بلند چیزی را که بر دیوار نوشته بود خواند. بر دیوار دیگر چیزی جز یک فرمان نبود:
همه حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند.
پس از این ماجرا دیگر به نظر حیوانات عجیب نیامد که فردای آن روز خوکهای ناظر وقتی به مزرعه آمدند همه شلاق به دست بودند، دیگر عجیب به نظر نیامد وقتی شنیدند خوکها رادیو خریده اند و تلفن کشیده اند و روزنامه می خوانند. دیگر وقتی ناپلئون را می دیدند که قدم می زند و پیپ در دهان دارد تعجب نمی کردند. و وقتی خوکها لباسهای جونز را از قفسه بیرون کشیدند و پوشیدند و شخص ناپلئون با کت سیاه و چکمه چرمی بیرون می آمد و ماده سوگلیش لباس ابریشمی خانم جونز را که روزهای یکشنبه می پوشید، بر تن کرد تعجب نکردند.
یک هفته بعد، تعدادی درشکه تک اسبه وارد مزرعه شد. هیئتی از زارعین مجاور به منظور بازدید مزرعه دعوت شده بودند. همه جای مزرعه را به آنها نشان دادند و آنها از همه چیز مخصوصا از آسیاب بادی تحسین کردند. حیوانات با کمال دقت سرگرم وجین علف از مزرعه شلغم بودند، حتی سرشان را از زمین بلند نمی کردند و نمیدانستند که از خوکها بیشتر هراسانند یا از آدمها.
بنجامین حس کرد پوزهای به شانه اش خورد. سرش را برگرداند، کلوور بود، چشمان سالخورده اش از پیش هم کم نور تر شده بود و بی آنکه کلمه ای بر زبان راند با ملایمت یال بنجامین را کشید و او را با خود به ته طویله بزرگ، جایی که هفت فرمان نوشته شده بود برد. یکی دو دقیقه آنجا ایستاد و به قیر اندود و نوشته سفید رنگ روی آن خیره شدند.
بالاخره کلوور به سخن آمد و گفت: «دید چشمم کم شده. حتی زمانی هم که جوان بودم نمی توانستم نوشته ها را بخوانم، ولی به نظرم می آید دیوار شکل دیگری به خودش گرفته. بنجامین بگو ببینم هفت فرمان مثل سابق است؟» برای یک بار در زندگی بنجامین حاضر شد که از قانونش عدول کند. با صدای بلند چیزی را که بر دیوار نوشته بود خواند. بر دیوار دیگر چیزی جز یک فرمان نبود:
همه حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند.
پس از این ماجرا دیگر به نظر حیوانات عجیب نیامد که فردای آن روز خوکهای ناظر وقتی به مزرعه آمدند همه شلاق به دست بودند، دیگر عجیب به نظر نیامد وقتی شنیدند خوکها رادیو خریده اند و تلفن کشیده اند و روزنامه می خوانند. دیگر وقتی ناپلئون را می دیدند که قدم می زند و پیپ در دهان دارد تعجب نمی کردند. و وقتی خوکها لباسهای جونز را از قفسه بیرون کشیدند و پوشیدند و شخص ناپلئون با کت سیاه و چکمه چرمی بیرون می آمد و ماده سوگلیش لباس ابریشمی خانم جونز را که روزهای یکشنبه می پوشید، بر تن کرد تعجب نکردند.
یک هفته بعد، تعدادی درشکه تک اسبه وارد مزرعه شد. هیئتی از زارعین مجاور به منظور بازدید مزرعه دعوت شده بودند. همه جای مزرعه را به آنها نشان دادند و آنها از همه چیز مخصوصا از آسیاب بادی تحسین کردند. حیوانات با کمال دقت سرگرم وجین علف از مزرعه شلغم بودند، حتی سرشان را از زمین بلند نمی کردند و نمیدانستند که از خوکها بیشتر هراسانند یا از آدمها.