نهال درخت غان بود بروند. گوسفندان تحت نظر سکوئیلر تمام روز را آنجا به چرا گذراندند. شب سکوئیلر خود به مزرعه برگشت، چون هوا گرم بود به گوسفندان گفته بود در همانجا بمانند. گوسفندان یک هفته تمام در آنجا ماندند و در خلال این مدت سایر حیوانات از آنها خبری نداشتند. سکوئیلر بیشتر وقتش را با آنان می گذراند و می گفت دارد به آنها سرود جدید تعلیم میدهد و لازم است این کار در خلوت و تنهایی صورت گیرد.
شب باصفایی بود، گوسفندان تازه برگشته بودند و حیوانات تازه دست از کار روزانه کشیده بودند که صدای شیهه مهیب اسبی از حیاط شنیده شد. حیوانات هراسان سر جای خود مکث کردند. صدا، صدای کلوور بود. کلوور باز شیهه کشید و حیوانات جملگی چهار نعل به داخل حیاط هجوم بردند و آن چه کلوور دیده بود، دیدند: خوکی داشت روی دو پای عقبش راه می رفت.
بله خود سکوئیلر بود. مثل این بود که هنوز به کارش مسلط نیست و نمی تواند جثه سنگین خود را در آن وضع نگاه دارد. کمی ناشیانه تعادلش را حفظ کرده بود و در میان حیاط مشغول قدم زدن بود. لحظه بعد صف طویلی از خوکان که همه روی دو پا راه می رفتند از ساختمان بیرون آمدند مهارت بعضی از بعضی دیگر بیشتر بود. یکی دوتایی به اندازه کافی استوار نبودند، مثل این بود که حاجت به عصا دارند، ولی همه با موفقیت دور حیاط گشتند و دست آخر عوعوی هولناک سگها و صدای جوجه خروس سیاه بلند شد و شخص ناپلئون با جلال و جبروت، در حالیکه سگها اطرافش جست و خیز می کردند و با تکبر به چپ و راست نظر می انداخت بیرون آمد. شلاقی به دست داشت.
سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفت. حیوانات مبهوت و وحشتزده در هم فرو رفتند و به صف دراز خوکها که آهسته در حیاط راه می رفتند نگاه می کردند. گویی دنیا واژگون شده بود. وقتی اثر ضربه اولیه از بین رفت و لحظه ای رسید که با وجود وحشت از سگها و با وجودی که عادت کرده بودند که لب به شکایت و انتقاد نگشایند، گمان این می رفت که اعتراض کنند، ولی یک مرتبه تمام گوسفندان، هم صدا بع بع «چهار پا خوب، دو پا
شب باصفایی بود، گوسفندان تازه برگشته بودند و حیوانات تازه دست از کار روزانه کشیده بودند که صدای شیهه مهیب اسبی از حیاط شنیده شد. حیوانات هراسان سر جای خود مکث کردند. صدا، صدای کلوور بود. کلوور باز شیهه کشید و حیوانات جملگی چهار نعل به داخل حیاط هجوم بردند و آن چه کلوور دیده بود، دیدند: خوکی داشت روی دو پای عقبش راه می رفت.
بله خود سکوئیلر بود. مثل این بود که هنوز به کارش مسلط نیست و نمی تواند جثه سنگین خود را در آن وضع نگاه دارد. کمی ناشیانه تعادلش را حفظ کرده بود و در میان حیاط مشغول قدم زدن بود. لحظه بعد صف طویلی از خوکان که همه روی دو پا راه می رفتند از ساختمان بیرون آمدند مهارت بعضی از بعضی دیگر بیشتر بود. یکی دوتایی به اندازه کافی استوار نبودند، مثل این بود که حاجت به عصا دارند، ولی همه با موفقیت دور حیاط گشتند و دست آخر عوعوی هولناک سگها و صدای جوجه خروس سیاه بلند شد و شخص ناپلئون با جلال و جبروت، در حالیکه سگها اطرافش جست و خیز می کردند و با تکبر به چپ و راست نظر می انداخت بیرون آمد. شلاقی به دست داشت.
سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفت. حیوانات مبهوت و وحشتزده در هم فرو رفتند و به صف دراز خوکها که آهسته در حیاط راه می رفتند نگاه می کردند. گویی دنیا واژگون شده بود. وقتی اثر ضربه اولیه از بین رفت و لحظه ای رسید که با وجود وحشت از سگها و با وجودی که عادت کرده بودند که لب به شکایت و انتقاد نگشایند، گمان این می رفت که اعتراض کنند، ولی یک مرتبه تمام گوسفندان، هم صدا بع بع «چهار پا خوب، دو پا