معیاری نداشتند که زندگی کنونی خود را با آن قیاس کنند. فقط آمار و ارقام سکوئیلر بود که به طور ثابت نشان میداد همه چیز روز به روز در حال بهبود است. مسئله برای حیوانات لاینحل بود، به هر تقدیر آنها فرصت تفکر نداشتند. تنها بنجامین مدعی بود که جزئیات زندگی طولانیش را به خاطر دارد و می داند که همه چیز همان است که همیشه بوده و بعدها نیز به همین منوال خواهد ماند، زندگی نه بدتر می شود نه بهتر، و می گفت گرسنگی و مشقت و ناامیدی، قوانین بدون تغییر زندگی است.
با تمام این احوال هیچگاه حیوانات نومید نشدند، حتی برای یک لحظه هم احساس افتخار آمیز و امتیاز عضو قلعه حیوانات بودن را از یاد نبردند. در سراسر انگلستان مزرعه آنها تنها مزرعه ای بود که به حیوانات تعلق داشت و حیوانات خود آن را اداره می کردند. همه حیوانات، حتی جوانترین و تازه واردینی که از پنج شش فرسخی به آنجا آورده شده بودند از این مطلب با اعجاب آمیخته به تحسین یاد می کردند. وقتی صدای شلیک را می شنیدند و یا پرچم سبز را بالای دکل در اهتزاز میدیدند وجودشان مالامال از غرور میشد و رشته سخن همیشه به روزهای پرافتخار گذشته، اخراج جونز، صدور هفت فرمان و جنگهای بزرگی که به شکست بشر مهاجم منجر شده بود کشیده میشد. هنوز خواب و خیالهای ایام گذشته را در سر می پروراندند. هنوز حیوانات به گفته های میجر، به رفتن بشر و جمهوری مزارع سبز انگلستان، ایمان داشتند. روزی این اتفاق خواهد افتاد: شاید آن روز در آتیه نزدیکی نباشد، شاید در خلال زندگی هیچیک از حیوانات زنده کنونی نباشد، ولی آن روز می رسد. هنوز آهنگ سرود «حیوانات انگلیس» در گوشه و کنار مخفیانه زمزمه میشد. هر چند جرات نداشتند آن را بلند بخوانند ولی تمام حیوانات آن سرود را می دانستند. درست است که زندگیشان سخت بود و به همه آرزوهای خود نرسیده بودند، ولی آگاه بودند که مثل سایر حیوانات نیستند. اگر گرسنهاند به دلیل وجود بشر ظالم نیست، و اگر زیاد کار می کنند، برای خودشان است، و هیچ موجودی بین آنها نیست که روی دو پا راه برود، و کسی، دیگری را ارباب خطاب نمی کند، و همه چهار پایان برابرند. روزی در اوایل تابستان سکوئیلر دستور داد که گوسفندها همراه او به قطعه زمین وسیعی که دور از مزرعه و پوشیده از
با تمام این احوال هیچگاه حیوانات نومید نشدند، حتی برای یک لحظه هم احساس افتخار آمیز و امتیاز عضو قلعه حیوانات بودن را از یاد نبردند. در سراسر انگلستان مزرعه آنها تنها مزرعه ای بود که به حیوانات تعلق داشت و حیوانات خود آن را اداره می کردند. همه حیوانات، حتی جوانترین و تازه واردینی که از پنج شش فرسخی به آنجا آورده شده بودند از این مطلب با اعجاب آمیخته به تحسین یاد می کردند. وقتی صدای شلیک را می شنیدند و یا پرچم سبز را بالای دکل در اهتزاز میدیدند وجودشان مالامال از غرور میشد و رشته سخن همیشه به روزهای پرافتخار گذشته، اخراج جونز، صدور هفت فرمان و جنگهای بزرگی که به شکست بشر مهاجم منجر شده بود کشیده میشد. هنوز خواب و خیالهای ایام گذشته را در سر می پروراندند. هنوز حیوانات به گفته های میجر، به رفتن بشر و جمهوری مزارع سبز انگلستان، ایمان داشتند. روزی این اتفاق خواهد افتاد: شاید آن روز در آتیه نزدیکی نباشد، شاید در خلال زندگی هیچیک از حیوانات زنده کنونی نباشد، ولی آن روز می رسد. هنوز آهنگ سرود «حیوانات انگلیس» در گوشه و کنار مخفیانه زمزمه میشد. هر چند جرات نداشتند آن را بلند بخوانند ولی تمام حیوانات آن سرود را می دانستند. درست است که زندگیشان سخت بود و به همه آرزوهای خود نرسیده بودند، ولی آگاه بودند که مثل سایر حیوانات نیستند. اگر گرسنهاند به دلیل وجود بشر ظالم نیست، و اگر زیاد کار می کنند، برای خودشان است، و هیچ موجودی بین آنها نیست که روی دو پا راه برود، و کسی، دیگری را ارباب خطاب نمی کند، و همه چهار پایان برابرند. روزی در اوایل تابستان سکوئیلر دستور داد که گوسفندها همراه او به قطعه زمین وسیعی که دور از مزرعه و پوشیده از