بادی، کار ساختمان مدرسه بچه خوکها هم از اول ماه مارس شروع شده بود. گاهی ساعات طولانی کار با غذای غیر مکفی غیر قابل تحمل بود، اما در کار باکسر هرگز قصوری دست نمیداد. در آنچه می گفت یا می کرد هیچ نشانه ای از تحلیل قوایش نبود. فقط قیافه اش کمی شکسته شده بود، پوستش درخشندگی سابق را نداشت و کپلهایش چین و چروک برداشته بود. دیگران می گفتند با سبزه های بهاری حالش خوب خواهد شد. اما بهار رسید و باکسر چاق نشد. گاهی در سر بالایی تمام نیروی خود را جمع می کرد که وزنی را بکشد، ولی به نظر می آمد قدرتی که او را سر پا نگاه داشته است عزم و اراده ثابت اوست. در این مواقع لبش شکل جمله «من بیشتر کار خواهم کرد» را می ساخت، صدایش دیگر در نمی آمد. کلوور و بنجامین باز به او تذکر دادند که مواظب سلامت خود باشد و باز باکسر توجهی نکرد. دوازدهمین سال تولدش نزدیک میشد. هیچ چیز برایش مهم نبود جز اینکه قبل از بازنشستگی برای ساختن آسیاب بادی به اندازه کافی سنگ جمع آوری شود.
شبی دیروقت در تابستان ناگهان خبر رسید که برای باکسر اتفاقی افتاده است. باکسر شبانه و به تنهایی برای کشیدن یک بار سنگین به آسیاب رفته بود. خبر صحت داشت، دو کبوتر با عجله خبر آوردند که باکسر بر پهلو افتاده و قادر به بلند شدن نیست.
در حدود نیمی از حیوانات به سمت تپه آسیاب هجوم بردند. باکسر روی زمین افتاده بود، گردنش بین دو مالبند ارابه طوری به سمت خارج کشیده شده بود که حتی قادر به بلند کردن سرش نبود، چشمانش بی فروغ و پهلوهایش از عرق خیس بود، رشته باریکی خون از دهانش جاری بود. کلوور در کنارش زانو زد و پرسید، «باکسر چطوری؟». باکسر با صدای ضعیفش گفت: «ریهام ناراحت است، ولی مهم نیست فکر می کنم کار آسیاب بادی بدون من هم تمام میشود. سنگ به اندازه کافی جمع شده است. به هر حال من فقط یک ماه دیگر کار می کردم. اگر راستش را بخواهی مدتها بود در فکر بازنشستگیم بودم. فکر می کردم چون بنجامین هم پیر شده او را هم با من بازنشسته می کنند و مصاحب من میشود.» کلوور گفت: «باید فورا به دادش رسید. یکی
شبی دیروقت در تابستان ناگهان خبر رسید که برای باکسر اتفاقی افتاده است. باکسر شبانه و به تنهایی برای کشیدن یک بار سنگین به آسیاب رفته بود. خبر صحت داشت، دو کبوتر با عجله خبر آوردند که باکسر بر پهلو افتاده و قادر به بلند شدن نیست.
در حدود نیمی از حیوانات به سمت تپه آسیاب هجوم بردند. باکسر روی زمین افتاده بود، گردنش بین دو مالبند ارابه طوری به سمت خارج کشیده شده بود که حتی قادر به بلند کردن سرش نبود، چشمانش بی فروغ و پهلوهایش از عرق خیس بود، رشته باریکی خون از دهانش جاری بود. کلوور در کنارش زانو زد و پرسید، «باکسر چطوری؟». باکسر با صدای ضعیفش گفت: «ریهام ناراحت است، ولی مهم نیست فکر می کنم کار آسیاب بادی بدون من هم تمام میشود. سنگ به اندازه کافی جمع شده است. به هر حال من فقط یک ماه دیگر کار می کردم. اگر راستش را بخواهی مدتها بود در فکر بازنشستگیم بودم. فکر می کردم چون بنجامین هم پیر شده او را هم با من بازنشسته می کنند و مصاحب من میشود.» کلوور گفت: «باید فورا به دادش رسید. یکی