کار می کرد. حیوانات در لحظات فراغت دور آسیاب بادی نیمه تمام راه می رفتند استحکام و قائم بودن دیوارهای آن را تحسین می کردند و از اینکه موفق شده اند چنین بنای با عظمتی بسازند شگفت زده میشدند فقط بنجامین بود که در مورد آسیاب بادی شور و شعف به خود نشان نمی داد و طبق معمول با طرز اسرار آمیزی می گفت خرها عمر طولانی دارند.
ماه نوامبر با باد سختی سر رسید و کار ساختمان به علت باران متوقف شد چون امکان ساختن سیمان نبود. بالاخره شبی باد چنان سخت وزید که بناهای مزرعه از پی تکان خورد و از بالای بام انبار سوفالی به پایین افتاد. مرغ ها وحشتزده از خواب پریدند، چون همه صدای تفنگی را در خواب شنیده بودند و صبح که حیوانات از جایگاه خود خارج شدند دیدند که پرچم واژگون شده است و یک درخت تنومند نارون مثل تربچه از ریشه درآمده است و وقتی چشمشان به آسیاب بادی افتاد از فرط نومیدی از بیخ گلو فریاد کشیدند. آسیاب بادی ویران شده بود. همه به محل حادثه هجوم بردند و ناپلئون که همیشه به قدم آهسته حرکت می کرد پیشاپیش همه میدوید. ثمره ی تمام زحماتشان با خاک یکسان شده بود، سنگهایی که با رنج شکسته بودند و حمل کرده بودند در اطراف پخش شده بود. زبان همه بند آمده بود، با حالتی ماتم زده به قطعات سنگهای پراکنده خیره شده بودند. ناپلئون ساکت قدم می زد و گاه زمین را بو می کشید. دمش به نشانه فعالیت فکری زیاد، سیخ شده بود و با سرعت تکان می خورد. ناگهان گویی به نتیجه ای رسیده باشد ایستاد و گفت :« رفقا میدانید مسئول این قضیه کیست؟ آیا دشمنی را که شبانه آمده و آسیاب ما را واژگون ساخته میشناسید؟ سنوبال!» و ناگهان با غرشی رعد آسا ادامه داد «سنوبال این کار را کرده است. این خائن، صرفا به فکر عقیم گذاشتن نقشه ما و برای انتقام جویی از اخراج شرم آورش، در زیر نقاب تاریکی اینجا آمده و زحمات یکساله ما را به باد داده است. رفقا همین الان و در همین محل من حکم اعدام سنوبال را صادر و اعلام می کنم
ماه نوامبر با باد سختی سر رسید و کار ساختمان به علت باران متوقف شد چون امکان ساختن سیمان نبود. بالاخره شبی باد چنان سخت وزید که بناهای مزرعه از پی تکان خورد و از بالای بام انبار سوفالی به پایین افتاد. مرغ ها وحشتزده از خواب پریدند، چون همه صدای تفنگی را در خواب شنیده بودند و صبح که حیوانات از جایگاه خود خارج شدند دیدند که پرچم واژگون شده است و یک درخت تنومند نارون مثل تربچه از ریشه درآمده است و وقتی چشمشان به آسیاب بادی افتاد از فرط نومیدی از بیخ گلو فریاد کشیدند. آسیاب بادی ویران شده بود. همه به محل حادثه هجوم بردند و ناپلئون که همیشه به قدم آهسته حرکت می کرد پیشاپیش همه میدوید. ثمره ی تمام زحماتشان با خاک یکسان شده بود، سنگهایی که با رنج شکسته بودند و حمل کرده بودند در اطراف پخش شده بود. زبان همه بند آمده بود، با حالتی ماتم زده به قطعات سنگهای پراکنده خیره شده بودند. ناپلئون ساکت قدم می زد و گاه زمین را بو می کشید. دمش به نشانه فعالیت فکری زیاد، سیخ شده بود و با سرعت تکان می خورد. ناگهان گویی به نتیجه ای رسیده باشد ایستاد و گفت :« رفقا میدانید مسئول این قضیه کیست؟ آیا دشمنی را که شبانه آمده و آسیاب ما را واژگون ساخته میشناسید؟ سنوبال!» و ناگهان با غرشی رعد آسا ادامه داد «سنوبال این کار را کرده است. این خائن، صرفا به فکر عقیم گذاشتن نقشه ما و برای انتقام جویی از اخراج شرم آورش، در زیر نقاب تاریکی اینجا آمده و زحمات یکساله ما را به باد داده است. رفقا همین الان و در همین محل من حکم اعدام سنوبال را صادر و اعلام می کنم