«هرچه دلت می خواهد بخند، اما با این خنده ها نمی توانی نظر مرا عوض کنی. لیزی عزیزم، فکرش را بکن آقای دارسی چه آدم بدی از کار در می آید، این که با عزیزدردانه پدرش چنین رفتاری کرده باشد، ... کسی که پدرش قول داده بود زندگی اش را تأمین می کند. ... نه، غیر ممکن است. هر آدمی که بویی از انسانیت برده باشد، آدمی که ارزش و شخصیت داشته باشد، چنین کاری ازش بر نمی آید. مگر ممکن است دوستان صمیمی اش این طور فریب او را خورده باشند؟ اوه! نه .»
«من بیشتر این را باور می کنم که آقای بینگلی گول خورده باشد، نه این که آقای ویکهام بیاید داستانی را اختراع کند که دیشب به من می گفته. اسم ها، وقایع، همه چیز روشن و واضح گفته شده.... اگر راست نباشد، آقای دارسی باید خلافش را نشان دهد. تازه، در نگاه ویکهام حقیقت موج می زد.»
«راستش مشکل است... ناراحت کننده است... آدم نمی داند چه فکری بکند.»
«معذرت می خواهم.... آدم دقیقا می داند چه فکری بکند.»
اما جین درباره یک نکته واقعا نمی دانست چه فکری بکند، ... آقای بینگلی، به فرض که گول خورده باشد، وقتی قضیه علنی شود لابد خیلی ناراحت می شود.
دو خانم جوان از بوته زاری که وسط آن داشتند این حرفها را می زدند احضار شدند، چون یکی از همان آدم هایی که آن ها داشتند درباره اش صحبت می کردند آمده بود. آقای بینگلی و خواهرهایش آمده بودند تا شخصا آن ها را به مهمانی رقصی که مدت ها انتظارش را کشیده بودند دعوت کنند. مهمانی در سه شنبه بعد در ندرفیلد برگزار می شد. دو خانم از دیدن دوباره دوست عزیز شان خوشحال شدند، گفتند که انگار صد سال است همدیگر را ندیده اند، و چند بار پرسیدند که در این مدت چه کارهایی کرده است. به بقیه اعضای خانواده زیاد اعتنا نکردند. تا جایی که می شد از دست خانم بنت دررفتند، با الیزابت حرف چندانی نزدند، با بقیه هم اصلا حرف
«من بیشتر این را باور می کنم که آقای بینگلی گول خورده باشد، نه این که آقای ویکهام بیاید داستانی را اختراع کند که دیشب به من می گفته. اسم ها، وقایع، همه چیز روشن و واضح گفته شده.... اگر راست نباشد، آقای دارسی باید خلافش را نشان دهد. تازه، در نگاه ویکهام حقیقت موج می زد.»
«راستش مشکل است... ناراحت کننده است... آدم نمی داند چه فکری بکند.»
«معذرت می خواهم.... آدم دقیقا می داند چه فکری بکند.»
اما جین درباره یک نکته واقعا نمی دانست چه فکری بکند، ... آقای بینگلی، به فرض که گول خورده باشد، وقتی قضیه علنی شود لابد خیلی ناراحت می شود.
دو خانم جوان از بوته زاری که وسط آن داشتند این حرفها را می زدند احضار شدند، چون یکی از همان آدم هایی که آن ها داشتند درباره اش صحبت می کردند آمده بود. آقای بینگلی و خواهرهایش آمده بودند تا شخصا آن ها را به مهمانی رقصی که مدت ها انتظارش را کشیده بودند دعوت کنند. مهمانی در سه شنبه بعد در ندرفیلد برگزار می شد. دو خانم از دیدن دوباره دوست عزیز شان خوشحال شدند، گفتند که انگار صد سال است همدیگر را ندیده اند، و چند بار پرسیدند که در این مدت چه کارهایی کرده است. به بقیه اعضای خانواده زیاد اعتنا نکردند. تا جایی که می شد از دست خانم بنت دررفتند، با الیزابت حرف چندانی نزدند، با بقیه هم اصلا حرف