نام کتاب: غرور و تعصب
هیچ وقت از او خوشم نمی آمد. رفتارش مستبدانه و اهانت آمیز بود. معروف شده به این که عاقل و زیرک است، اما من نظرم این است که بخشی از توانایی هایش از مقام و ثروتش ناشی می شود، بخشی هم از رفتار آمرانه اش، بقیه هم از غرور خواهرزاده اش که خیال می کند هر کس قوم و خویش اوست لابد فهم و شعورش در حد اعلاست.»
الیزابت فکر کرد که ویکهام چه معقول همه چیز را توضیح می دهد. هر دو راضی به گفت و گوی خود ادامه دادند تا بالاخره موقع غذا خوردن شد و ورق بازی به پایان رسید، و بقیه خانم ها هم فرصت پیدا کردند تا از عنایات آقای ویکهام نصیبی ببرند. به علت سروصدای شام خانم فیلیپس، مجال گفت و گو نبود، اما رفتار آقای ویکهام به مذاق همه خوش می آمد. هر حرفی که می زد خوب بود. هر کاری که می کرد جذاب بود. الیزابت وقتی از آنجا خارج می شد فقط به آقای ویکهام فکر می کرد. تمام ذهنش را آقای ویکهام پر کرده بود و در تمام مدت برگشتن به خانه به چیزهایی که او گفته بود فکر می کرد. در راه برگشتن، اصلا فرصت پیدا نکرد اسمش را ببرد، چون نه لیدیا یک لحظه ساکت می شد و نه آقای کالینز. لیدیا یکریز از بازی ورق حرف می زد، ژتون هایی که باخته بود و ژتون هایی که برده بود، آقای کالینز هم از ادب و نزاکت آقا و خانم فیلیپس داد سخن می داد. میگفت که اصلا به باخت هایش اهمیتی نمی دهد. همه غذاها را اسم می برد. مدام نگران بود که مبادا جای این قوم و خویش ها را توی کالسکه تنگ کرده باشد. خیلی حرف ها هم داشت که بزند، اما نشد، چون بالاخره کالسکه مقابل خانه لانگبورن ایستاد.

صفحه 94 از 431