نام کتاب: غرور و تعصب
وقتی پدرش مرده، در لندن به سر می برد. خانمی با او زندگی می کند و بر تعلیم و تربیتش نظارت دارد.»
بعد از چند بار مکث و از این در و آن در حرف زدن، الیزابت باز دلش خواست سر اصل مطلب برود. گفت:
«از صمیمیتش با آقای بینگلی تعجب می کنم! آقای بینگلی که مظهر خوش قلبی است و به نظرم خیلی هم دوست داشتنی است چه طور می تواند با چنین مردی دوستی کند؟ چه طور با هم جور می شوند؟ ... شما آقای بینگلی را می شناسید؟ »
«اصلا»
«مرد جذاب و دوست داشتنی و خوش اخلاقی است. شاید نمی داند آقای دارسی چه طور آدمی است .»
«شاید... ولی آقای دارسی هر وقت که بخواهد می تواند دیگران را راضی کند. بی استعداد نیست. می تواند هم صحبت خوبی باشد، به شرط این که فکر کند ارزشش را دارد. در محفل کسانی که هم رتبه خودش باشند خیلی فرق می کند، تا در محفل آدم های پایین تر از خودش. غرورش دست از سرش بر نمی دارد. اما با پولدارها سخت نمی گیرد، منصف است، صادق است، معقول است، قابل احترام است، و شاید هم مطبوع،... برای پول و مقام ارزش قائل است.»
کمی بعد بازی حکم تمام شد، و بازیکنان دور میز دیگری جمع شدند، و آقای کالینز آمد و بین الیزابت و خانم فیلیپس نشست.... خانم فیلیپس طبق معمول از برد و باخت او پرسید. چیزی نبرده بود. همه دست ها را باخته بود. اما وقتی خانم فیلیپس اظهار ناراحتی کرد، آقای کالینز خیلی جدی به او اطمینان داد که اصلا اهمیت ندارد و پول خیلی مختصری باخته است. بعد هم از خانم فیلیپس خواهش کرد که ناراحت نباشد.
گفت: «خانم، من واقفم که وقتی اشخاص می نشینند و ورق بازی می کنند، باید شانس شان را امتحان کنند ... خوشبختانه من در وضعی نیستم که پنج

صفحه 92 از 431