حسادت ربطش بدهم. اگر مرحوم دارسی کمتر دوستم می داشت، شاید پسرش با من بهتر تا می کرد. علاقه بیش از حد پدرش به من، به نظرم از همان دوره بچگی ناراحتش می کرد. خلق و خویش جوری نبود که این نوع رقابت را تحمل کند... خیلی وقت ها من به او ترجیح داده می شدم.»
«هیچ فکر نمی کردم آقای دارسی به این بدی باشد. البته هیچ وقت هم از او خوشم نمی آمد، اما این قدر هم او را آدم بدی نمی دانستم... فکر می کردم کلا از همنوعان خود خوشش نمی آید. هیچ تصور نمی کردم اهل این جور کینه توزی ها، این جور ظلم ها و خصومت ها باشد.»
اما بعد از چند دقیقه فکر کردن ادامه داد: «البته یادم می آید که یک روز در ندرفیلد از عمق ناراحتی هایش حرف زد، از این که آدم بخشنده ای نیست. اخلاقش باید وحشتناک باشد.»
ویکهام در جواب گفت: «من در این زمینه آدم صائبی نیستم، من نمی توانم انصاف را در حق او رعایت کنم.»
الیزابت باز به فکر فرو رفت، و پس از مدتی با تعجب گفت: «چه رفتاری! با پسرخوانده، دوست، عزیز کرده پدرش!» و خواست بگوید « آن هم جوانی مثل شما که ظاهرتان داد می زند چه قدر دوست داشتنی هستید» اما اکتفا کرد به این که «و کسی که از بچگی همبازی اش بوده، و همان طور که خودتان گفتید به هم خیلی هم نزدیک بودید!»
«ما هر دو در یک ناحیه بودیم. اصلا در یک ملک بودیم. بیشتر دوره جوانی مان با هم گذشت. توی یک منزل بودیم. سرگرمی های ما یکی بود. هر دو از محبت پدرانه مساوی بهره مند بودیم. پدرم شغلی داشت که شوهر خاله شما، آقای فیلیپس، به آن افتخار می کنند... اما همه چیز را ول کرد تا به مرحوم دار سی خدمت کند. تمام وقتش را صرف مراقبت از ملک پمبرلی کرد. آقای دارسی خیلی به پدرم احترام می گذاشت. صمیمی بودند. پدرم محرم اسرارش بود. آقای دارسی خیلی وقت ها به زبان می آورد که مدیون نظارت های دلسوزانه پدر من است. قبل از مرگ پدرم، آقای دارسی خودش
«هیچ فکر نمی کردم آقای دارسی به این بدی باشد. البته هیچ وقت هم از او خوشم نمی آمد، اما این قدر هم او را آدم بدی نمی دانستم... فکر می کردم کلا از همنوعان خود خوشش نمی آید. هیچ تصور نمی کردم اهل این جور کینه توزی ها، این جور ظلم ها و خصومت ها باشد.»
اما بعد از چند دقیقه فکر کردن ادامه داد: «البته یادم می آید که یک روز در ندرفیلد از عمق ناراحتی هایش حرف زد، از این که آدم بخشنده ای نیست. اخلاقش باید وحشتناک باشد.»
ویکهام در جواب گفت: «من در این زمینه آدم صائبی نیستم، من نمی توانم انصاف را در حق او رعایت کنم.»
الیزابت باز به فکر فرو رفت، و پس از مدتی با تعجب گفت: «چه رفتاری! با پسرخوانده، دوست، عزیز کرده پدرش!» و خواست بگوید « آن هم جوانی مثل شما که ظاهرتان داد می زند چه قدر دوست داشتنی هستید» اما اکتفا کرد به این که «و کسی که از بچگی همبازی اش بوده، و همان طور که خودتان گفتید به هم خیلی هم نزدیک بودید!»
«ما هر دو در یک ناحیه بودیم. اصلا در یک ملک بودیم. بیشتر دوره جوانی مان با هم گذشت. توی یک منزل بودیم. سرگرمی های ما یکی بود. هر دو از محبت پدرانه مساوی بهره مند بودیم. پدرم شغلی داشت که شوهر خاله شما، آقای فیلیپس، به آن افتخار می کنند... اما همه چیز را ول کرد تا به مرحوم دار سی خدمت کند. تمام وقتش را صرف مراقبت از ملک پمبرلی کرد. آقای دارسی خیلی به پدرم احترام می گذاشت. صمیمی بودند. پدرم محرم اسرارش بود. آقای دارسی خیلی وقت ها به زبان می آورد که مدیون نظارت های دلسوزانه پدر من است. قبل از مرگ پدرم، آقای دارسی خودش