نام کتاب: غرور و تعصب
«واقعا؟»
«بله... مرحوم آقای دارسی بهترین منصبی را که می توانست برایم به ارث گذاشت. پدرخوانده ام بود، خیلی هم به من علاقه داشت. در مورد محبت های او نمی توانم حق مطلب را ادا کنم. می خواست تأمینم کند، و فکر می کرد این کار را هم کرده است. اما وقتی نوبت آن منصب شد، به دیگری دادند.»
الیزابت گفت: «خدای من! ولی آخر چه طور ممکن بود؟ ... چه طور وصیتش را نادیده گرفتند؟ ... چرا شکایت نکردید؟»
یک چیزهای غیر رسمی در وصیت نامه بود که من نمی توانستم به قانون امید داشته باشم. آدم شرافتمند در نیت وصیت نامه چون و چرا نمی کند، ولی آقای دارسی چون و چرا کرد.. یا آن را توصیه مشروط تلقی کرد. گفت که من به سبب ریخت و پاش و بی احتیاطی، به خاطر هیچ و پوچ، حقم را از دست داده ام. بله، آن منصب دو سال خالی ماند، درست تا موقعی که من به سن تصدی رسیدم، اما آن را به یک نفر دیگر دادند. در ضمن، من مطمئنم که هیچ کاری نکرده بودم مستوجب چنین محرومیتی بشوم. طبع صمیمی و بی شیله پیله ای دارم، شاید گاهی بی محابا درباره او با خود او حرف زده باشم. چیزی غیر از این یادم نمی آید. راستش ما آدم های کاملا متفاوتی هستیم، و او از من بدش می آید.»
«حیرت آور است! ... سزایش این است که علنا آبرویش برود.»
«یک روزی خواهد رفت... اما من این کار را نخواهم کرد. موقعی می توانم محکوم یا بی آبرویش کنم که پدرش از یادم رفته باشد.»
الیزابت برای احساس های او احترام قائل شد، و ویکهام را بعد از گفتن این مطالب جذاب تر از قبل یافت.
بعد از مکث گفت: «ولی انگیزه اش چه بود؟ ... چه چیزی وادارش می کرد این طور ظالمانه رفتار کند؟ »
«نفرت شدید و عمیق از من... نفرتی که نمی توانم به چیزی جز نوعی

صفحه 89 از 431